تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن
تاپیک بسیار خوبیه. پدر تا یتیم نشده این موضوع ، داستانی جدید روایت کن
قبل از عاشق شدن یاد بگیریدچطور از وابستگیتان کم کنید بدون آنکه از دلبستگیتان کم شود
روز چهار شنبه.ساعت 2 بعد از ظهر .
برای درس پروژه با برو بچ رفتیم اتاق پروژه .
نشستیم روی صندلی های چرخ دار . طبق عادت کمی چرخیدیمو صندلی بازی. برا اتمام این وضع پروپ ها را از اسکپ کشیدم و بر صورت علی اکبر و محمد شوماخر کوباندم.
با این کار نه تنها آرام نشدند بلکه به ناگاه هر چه آی سی 16 پایه بود داخل بدنم فرو شد.مهدی ( ریپورتر ) این طب سوزنی را تازه از استادم در کره یاد گرفتم.
تا آمدم جوابش را بدهم گروه دختران وارد اتاق شدند. به ترتیب: زهرا ( ویکتور) در حالیکه یک لیوان چای سبز در دست داشت.سلی ناز که از فرط لاغری نشناختمش.گلبرگ با پوشیه ی لبنانی.
و الهه که اصلا داخل اتاق نیامد و همان پشت در مشغول گریه . گویا موضوع پروژه اش را هنوز انتخاب ننموده.
دختران با صدایی ناهماهنگ گفتند: این ساعت وقت استفاده ی ما از کلاس است شما بیرون.
ما: کی گفته؟
آنان : قانون جدید است صبح ها پسران و عصرها دختران. مجبورین بروید .
دوربین مخفی کلاس شاهد رفتار ماست.
حراست هم در انتظار تحرکات منطقه
خوشبحال امیر بیگی و احمدرضا که هیچ وقت چهارشنبه ها به دانشگاه نمی آیند.عقیده ی آنان بر نحس بودن این روز، ولی این بهانه ای برای پیشواز تعطیلات آخر هفته اس قطعا.
در هر حال به اصرار علی اکبر دانشجوی ستاره داربه سمت انتهای راهرو حرکت نمودیم.
تا اینکه.... جشنواره کارهای هنری که در سالن برپا بود توجه ما را به خود جلب نمود.
سرپرست این گروه استاد سان . گویا امروز اختتامیه بود. در این شلوغی آزاده مشغول توضیح تابلوهای خود.
client با سلیقه ی خویش سفره ای 7 سین مدرن را به معرض نمایش گذاشته و البته به دختران ترفندهای خانه داری را گوشزد می نمود.
زهرا هم با صدای گیتارش فضا را تلطیف می نمود. آنامیس نیز مشغول پختن و تزئین غذایش بود.
به ناگاه سعید ( رضوس) خیلی جدی به سمت امیر ( سر حسابی) مسئول طب اسلامی رفت و از خاست تا جایی را برای هنر او اختصاص دهند. امیر نیز از او درخاست رزومه ای از کارش را داشت. سعید با اشاره ای به بینی سید پویا رزومه ی کاریه خودش را نشان داد.
امیر : عصبانی. این چه هنریست دیگر. پاسخ آمد: هنرهای رزمی.
در همین حین ساغر اعلام تشریف فرمایی داور جشنواره هنری را داشت. حدس بزنین کی؟؟؟ همتون اشتباه حدس زدید. خودم میگم.مینا ( نارون 1) به همراه ویولن خود به سمت بخش موزیک روانه شد. علی اکبر خود شیرین تا خاست تکبیر بگوید قلم موی رها را بر حلق وی فرو کردم.
این است جزای بدکاران. و چه بد جایگاهیست جای ما. سه سوته با برداشتن تابلوی آزاده و استتار خود سریع از محل دور شده.
که از آن سمت راهرو عرفان سلیم زاده مرا دیده و بلند نام مرا صدا زده. با اشارتی درود خود را رسانیده و دور شدم. دانستم که با این حرکت مشروطی این ترم خود را امضا نموده.
علی اکبر که واقعا مصدوم شده بود را نشد تنها بزاریم عین چسبک چسبیده بود.محمد شوماخر با جوانمردی تمام دکتر مونا ( سونای) را از کلاس حل تمرین ریاضی2 بیرون کشیدهتا به مداوای وی بپردازد.
دکتر هم یک عدد آمپول گاوی به مصدوم علیه داستان تزریق نمود تا در نمازخانه دانشگاه بیهوش شد.ما هم مشغول خاندن نماز میت..؟؟ غفیله؟؟ آقا اصلا چکار داری یه نمازی
با کمی تامل به سمت کلاس عرفان روانه شدم تا با تقدیم خوراکی های خریداری شده سعی بر رفع خطر مشروطی بنمایم.
اما از شانس خوبم قوطی های آبمیوه یکی پس از دیگری بر سر مبارکم اصابت نمود.
( هل جزاء احسان الا احسان عایا ؟ )
در نهایت با رایزنی های فراوان، همانا سخت تر از مذاکرات هسته ای به توافق رسیدیم.
شرح قرارداد: نوشتن کلیه ی جزوه ها با 5 خودکار رنگی تا... تا پایان تحصیلات.
همین امر سبب شد تا عرفان اکنون در حال گرفتن دکترا باشد و من هم همچونان مشغول نوشتن.نخند آقا عه. پند بگیر
ویرایش توسط پدرام++ : 9th April 2015 در ساعت 07:55 PM
قبل از عاشق شدن یاد بگیریدچطور از وابستگیتان کم کنید بدون آنکه از دلبستگیتان کم شود
تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای
بخش اول:
به محض ورودم به دانشکده بچه ها را که شامل" آزاده ، سعید(رضوس)، سلی ناز، زهرا ( VICTOR)، مینا (نارون)، فامیما ، مجید( Majid_GC)، مهدی، علی اکبر، ممد شوماخر، دکتر ویت، معصومه، رضا69 ، ریپورتر و حمیرا می شود در محوطه ی دانشگاه بدیدم.
صدایشان تا آن سر دنیا میرفت!
ناگاه یاد اذیت هایی که به بنده میکردند افتادم و نقشه ی خبیثانه ای به ذهنم خطور کرد.
من که همیشه دو عدد سوسک پلاستیکی به همراه داشتم و در مواقع ضروری به عنوان سلاح از آن استفاده مینمودم از جیبم در آوردم و داخل مشتم قایم کردم و
یواشکی به درختی که نزدیک آنها بود رفتم و قایم شدم.
در یک چشم به هم زدن دوتا سوسک را به طرف میز گرد بچه ها پرتابیدم.
یکی از سوسک ها وسط آنها افتاد و دیگری بین موهای علی اکبر(دادبین).
همه ی دخترا با کشیدن یک عدد جیییییییغ بنفش تقریبا قلب پسر هارا از حرکت بازداشتند.
قیافه ی سلی ناز:
قیافه ی علی اکبر:
قیافه ی سایرین:
من هم برای ماس مالی به تظاهر قیافه ی خود را نگران نشان دادم و پرسیدم :
_ چی شدهههه؟؟!!
_ فاطیما گفت:دوتا سو...سوسک!
بنده در دلم عروسی بود که نگو و نپرس
با بیخیالی خم شدم و سوسک را برداشتم و این؟ این که پلاستیکیه! وای چه ملوسه
سوسک دیگری را از دست علی اکبر بیرون کشیدم و بر جیب خود انداختم.
برای عوض کردن جو پرسیدم:
_ در چه مورد میحرفیدین؟
آزاده گفت:
_دانشکده میخواد ببرتمون برای بازدید از آثار باستانی
گفتم: _کجا؟
گفت: _بازدید از بنای تاریخی چال اسکندرون واقع در شهر توریستی برره!
با شنیدن شهر برره سوتی زدم و کفتم:
_ایول....من تا حالا به آنجا نرفته ام
.
.
.
روز حرکت..............
ساعت 7 صبح جلوی دانشکده همه کیف بدست میخواستیم سوار بر اتوبوس شویم از آن طرف ممد شوماخر با صدای بلند گفت:
_من با این اتوبوس قراضه نمیام..من با ماشین خودم می آیم.4 نفر هم میتوانند بیایند سوار ماشین من بشنوند.
در این هنگام...
علی اکبر، رضوس ،مهدی و پدرام به سرعت لشکر مغول به طرف ماشین ممد شوماخر حمله ور شدند
ادامه ی ماجرا های داخل ماشین ممد شوماخر با کسانی که سوار شدند....
و ادامه ی ماجرای داخل اتوبوس هم با بنده که بعدا به استحضار می رسانم. الان درس دارم و باید برم........!
.
.
.
.
.
.کسی حق نداره بنویسه تا خودم بقیشو بذارم
ویرایش توسط * Elahe * : 12th April 2015 در ساعت 12:09 PM
الخخخخخ
بچه ها استعدادتون خوب بوده و رو نکرده بودین آ
منتظر ادامه ی داستان هاتون هستم![]()
تو ترم جدیدی ؛ هنوز نیومدی
عجیبه این متن رو الان دیدم
سپاس ویژه بابات پیشنهادات و انتقادات خوب و به جا؛
حتما رعایت میشود
ببخشید من باید اول داستان یه مطلبو میگفتم که کلیه ی اشخاص این داستان حقیقی هستند ولی اصل داستان ساخته و پرداخته ی ذهن نویسنده میباشد...
پس لطفا جدی نگیرید!
بخش دوم:
باقی برادران همچون"دکترویت،مجید(GC)، سرحسابی،رضا69،ریپورتر،وحید (5835)،م.محسن و چند نفر دیگر" که من تاحالا ندیده بودم و نمیشناختم
و خانم ها" معصومه(92) فاطیما،حمیرا،سلی ناز،زهرا(ویکتور)، مینا(نارون1)، آزاده ، آنامیس و..."سوار شدیم.آقایان در ردیف های جلو و خانم ها در عقب اتوبوس بنشستند.
بعد از لحظاتی حمیرا پارچه ای گی گلی را از کیفش درآورد و اتوبوس را به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم نمود
آنامیس کیکی با دست پخت خودش برایمان آورده بود!کیک را بین قسمت زنانه تقسیم کرد
بعد از خوردن آن کیک خوشمزه همگی شروع کردیم به خواندن سرود:
یاااار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن مااا
و...
همانطور که میخواندیم و میرفتیم از جلوی شیشه ی اتوبوس چشمانمان به جمال ماشین ممدشوماخرافتاد. از دیدن آن صحنه چشمانمان گرد شد
ممدشوماخرگالن بدست کنار جاده ایستاده بود و از دیگرماشین ها درخواست بنزین میکرد
وی وقتی اتوبوس مارا بدید، گالن را تکان داد و راننده اتوبوس را نگه بداشت و باوحید(5835)پیاده شدند و به کمک ممدشوماخر برفتند.
بعداز کمک به او باز حرکت کردیم.این بار شکرخدا همه به خواب شیرین فرو برفتند و بنده را از ذکر این بخش به زحمت ننداختند
ساعت نزدیکای 1ظهر بود که اتوبوس را برای تغییرآب و هوای سرنشینان نگه داشتند.
همگی پیاده شدیم و به محض پیاده شدن تابلویی را که بر روی آن نوشته شده بود"60 کیلومتری برره" را بدیدیم.
و به سوی فضای زردی که در آنجا بود برای استراحت برفتیم.
بعد از نیم ساعت اعلام کردند حرکت میکنیممممم.خخخخ
همگی سوار شدند و اتوبوس به حرکت افتاد. 1 ساعت نگذشته بود که تلفن همیار دکترویت زنگید!!!بعد از جواب دادن فهمیدیم
کسی که پشت خط می بود گویا سر حسابی بود که در آن فضای زرد و زیبا مشغول درس خواندن شده بود
و از اتفاقات اطرافش غافل شده و نیز از کاروان جامانده بود
ما هم تقریبا به برره رسیده بودیم و برگشتن به خاطر سر حسابی غیرممکن بود
دکترویت به سرحسابی گفت:همانجا بمان تا وقتی که به دنبالت بیاییم
اندکی پس از گذشت زمان بالاخره به چال اسکندرون. به محض رسیدن رضا (69) دستش را به جیب مبارکش برد تا برای درآوردن
پول برای خریدن بستنی به بستنی فروشی واقعا در همان نزدیکی رفت
همگی پیاده شدند. ماری مریم و چند تن دیگر از مسئولان که سرپرست ما در گردش بودند برای پیدا کردن مکان مناسب برفتند. وقتی کمی
دور شدند ماشینممد شوماخر کنارمان ترمز کرد. از دیدن قیافه و موهای ژولیده ی آنان همگی زدند زیر خنده
آن قدر بخندیدیم که نزدیک بود قلوه هایمان بزند بیرون!!!
سعید،مهدی،پدرام و علی اکبر پیاده شدند و همانند خشتم اژدها به ممدشوماخر نگاه کردند.به گمانم معنای نگاهشان این بود بعدا حسابت را میرسیم![]()
.
.
.
.
.
.
.
ادامه در پست های بعد
و اینک روایت ماجرای ما در داخل ماشین محمد
سعید که همون اول نشست جلو به عنوان کمک راننده. ما سه تا هم عقب. من وسط و علی اکبر هم پشت ممد شوماخر
طبق عادت همیشگی قبل از شروع به حرکت ابتدا آهنگ مناسب با ولومی نا مناسب
همان ابتدا علی به آهنگ یک عدد اعتراض نمود ولی با توجه به عقب بودنش نتونست کاری از پیش ببره
همه مشغول شادی و حرفای علمی بودیم که به ناگاه ممد یک حرف غیر علمی زد. بگم چی گف
پس میگم . گف چراغ بنزین روشن شده
ما هم با هیجان بیشتری مشغول همون حرفای علمی شدیم
علی که از گرمای هوا مینالید پاهاشو از پوتینش در آورد و گذاشت رو صندلی جلو
فضا پر از بوی جبهه های دشمن شده بود و در همین حین تانک ممد هم زمین گیر شد
مهدی ایده ای جدید و علمی داد که چیپس بخوریم
این ایدش برای تسکین درد زمین گیر شدن بود و از دست دادن زمان برای رکورد زودتر رسیدن
ایده ی دوم هم باز کردن نوشابه بود تا شاتل ما پرواز کنه این ایده هم به دلیل تحریما عملی نشد
ایده ی قدیمی سعید رو عملی کردیم برداشتن یک گالن و تقاضای کمک
از شانس خوبمون هیچ ماشین و حتی دوچرخه ای به ما توجهی نکرد جز همان اتوبوس رقیب
اینجاس که میگن رقابت سالم و از محبت خار مغیلان غم مخور . اهم
بنزین را گرفته و در حلق ممد که نه در باک ماشین ریخته و آتیش کردیم و رفتیم
بله اشاره میکنن بگم که پوست اون چیپس و بطری نوشابه رو در پلاستیکی گذاشتیمم و گذاشتیم در ماشین تا در سطل زباله بیندازیم
الکی که ما 4 سال دانشگاه نرفتیم فرهنگمون بالاس.![]()
باز هم از اتاق فرمان میگن که ... ای بابا همش باید ریا کنیم. خب باشه میگم که ممد بدون هیچ تخلفی رانندگی میکرد و هیچ گونه سبقت غیر مجاز نداشت
خابالوده نبود فقط داشت با این بوی جوراب بیهوش میشد
و این گونه ما بدون سبقت نیمی از راه را در چمن های کنار جاده طی کردیم کمی ماشین با درختا سایشی ملایم داشت و ما از این فرصت برای خوردن آب قندی استفاده لازم رو بردیم.
بنده هم با کمک فرمول ها توانستم نیروی وارد شده بر موهایمان را حساب کنم. نیرویی خیلی بیشتر از سیب نیوتن در حد وزن خود پاسگال بود
بقیه ی راه را به ورزش هل دادن مشغول شدیم. تا رسیدیم به حضور با سعادت دوستامون
قبل از عاشق شدن یاد بگیریدچطور از وابستگیتان کم کنید بدون آنکه از دلبستگیتان کم شود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)