![]()
خیلی خوبه...
عاما!!!
اینجانب پیشنهاد می کنم یه سری نکات ریز، جهت فرهنگ سازی هم درش جای بدید![]()
![]()
![]()
خیلی خوبه...
عاما!!!
اینجانب پیشنهاد می کنم یه سری نکات ریز، جهت فرهنگ سازی هم درش جای بدید![]()
![]()
ویرایش توسط "VICTOR" : 25th February 2015 در ساعت 09:47 PM
ولی من ازسیاست خوشم نمیاد
توبیوگرافیمم نوشتم
زندگی بهتر ازاین نمیشه
داستان سوم
امروز اصلا حوصله ی کلاس رو ندارم!
دم خیابون وایستادم و منتظر اتوبوس دانشگاه !
ترمز کرد ! سوار که شدم ؛
اتوبوس بنز قدیمی با راننده ی سیگاری و ژولیده با کلاهی پهلوی و تفکراتی داش مشتی ئی !! اسمش مجتبی بود"m.g.s.t.r"
من : درود !
مجتبی : ال درود!
من:
اون:
من : تا خواستم سخنی بزبان بیارم !
آقا مجی ؛ زد رو تخته گاز و بنده طی حرکتی خودجوش! به عق رانده شده و بر کف اتوبوس پخش شدم!
نسکافه ی مونا؛ بر صورتم پاشید !
آبمیوه ی نیلوفر بر دماغم اصابت کرد !
نی اش ؛ رفت داخل بینیم
کیک زهرا ؛ بر چشمانم پاشیده شد !! و چشمانم لحظاتی نمی دید !
و از سایر اتفاقات بی خبر بودم!
چشمانم که باز شد ؛ چند برگه از جزوات حمیرا و بارون "homeyra Baro0on" بر صورتم فکنده شد
من که بدلیل بی حوصلگی امروز ؛ نای بلند شدن نداشتم متوجه ایستادن اتوبوس و سوار شدن
فردی بنام فاطیما ! "*Fatima" " شدم ! و تا اومدم به خود بیام ؛ پاشنه ی دراز و سفت کفش اش را بر روی دستم دیدم!
قیافه ی من :
قیافه فاطیما :
قیافه ی من :
قیافه فاطیما :پاشو دیگه لوس اه اه !
درین حین سروه؛ رو به سوی مجتبی نبود و فرمود آقای راننده
راننده : بعله !
سروه : دستی بزن به دنده !
مجتبی : بعله !
سروه : و از سمت راست برانید
من :
سروه:
مونا :
سلی ناز:
بر چهره ی سلی ناز نگریستم دریافتم که کاسه ای زیر قابلمه است
آری آری ؛ او طی مرحله ی نقاهت از آشنایی به عاشقی بود !
تا خواستم بررسی کنم چه بوده و چه شده؛ همه بشکل کماندویی از در و پنجره ی اتوبوس پیاده شده
و رو به سوی کلاس نهادند !
کلاس را که رسیدیم ؛ نرگس "mogan" قبل از همه در آنجا بود
آیا او دیشب درینجا خوابیده؟
با ما همراه باشید تا به سوال شما پاسخ دهم!
درین فکر بودم که ناگه رئیس دانشگاه ماری مریم بر پشت گردنم پس گردنی ئی آب دار کوباند !
و بر صندلی بنشستم !
مونا و سلی ناز بر مواضع خود تاکید میکردند !
حال نمیدانم مواضع اشان چه بود؛ هرچه بود تاکیدشان را مطمئنم !
خلاصه رویم را بر ضلع جنوب غربی کلاس تکان دادم
بارون و حمیرا را دیدم که بر یکدیگر اخم نموده و نسبت به مواضع هم منتقد بودند !
حال نمیدانم از چه ! ولی مطمئنم
سرم را تکان داده و ضلع شمال غربی را کنکاش نموده و صحنه ای فاجعه بار دیدم !
کاپلو "capello" بر میز نشسته بود و بر آیینه ای که پدرام بر دست داشت نگریسته و نسبت به چهره ی خویش منتقد بود !
پدی دستی بر صورت او کشید و بوسه ای بر چهره ی او زده و به ناگه دامن از بر کشید و رفت به ؛ به ؛ به
سمت راننده !! آری آن آیینه ی زیبایی راننده بود !
استاد امروز کلاس ما ؛ کسی نبود جز !! جز !! جز !! حدس بزنید دیگه !
همون پارسی ,
استاد بر تخته سیاه "سپید !" جمله ای بنوشت و از ما خواست آنرا تفسیر کنیم !
جمله
" اسم ! بهتر است یا ثروت؟! "
البته نمیدونم دقیقا این بود یا نه !
ولی خب ؛ 10ثانیه طول نکشید که سلی ناز دستش را بالا برده و از استاد خواست که اجازه ی شرفیابی !
به کنار ساحت مقدس تخته سیاه را بدهد !
او رفت...
بی صدا رفت ! رد پایش پاک شد...!
آری رد پایش که با گل و لای آمیخته بود پاک شد !
خواند انشایش را !
" قطعا اسم !"
استاد: هوم؟!
سلی ناز : اهم
من :
استاد اخمی کرد و یک عدد صفر ! بدو داده و نفر بعدی را صدا کرد !
مونا...
او بر پای تخته سیاه رفته و موضوع را کنکاش نمود !
مونا : به درستی که در جامعه ی بشری این سوال فلان است و فلان و...
.
.
.
.
.
.
پس بر اساس این محتوا؛ اسم بهتر از ثروت است !
پارسی : آفرین !
مونا : مرسییییییییییی
پدرام :
آخه یکی نیست به این پدرام بگه؛ حسود ؛ معتاد ! کلوپ شبانه !
به تو چه آخه ؟!
درین حین که ذهنم این سخنان را میگفت؛ گوش چپم مورد اصابت یک گلوله ی خودکاری قرار گرفت
رویم را بدانجا دوخته و دیدم کار کار حمیراست
یعنی من موندم آ !
خلاصه از فرط بی حالی و خستگی به خواب عمیقی فرو رفته و بر خواب تعدادی راسو دیدم !
راسو ها بمانند دیو های دو سر بر من حمله میبردند !
به ناگه ؛ نرگس از آنجا در آمد و با گرز گرانی بر سر من کوفت
اول که آنجا کجاست؟!
دوم؛ منو نباید میزد ! راسوها چی بودن پس؟
خلاصه خیلی خسته و کوفته ام و سر در گم !
داستان رو بعدا ادامه میدم !
سلام خوبه ادامه بدید
کلاس را که رسیدیم ؛ نرگس "mogan" قبل از همه در آنجا بود
آیا او دیشب درینجا خوابیده؟
فقط باید بگم
من اکثر اوقات خیلی دیر میرسم به کلاس.
حَسْبِيَ اللّهُ لا إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
دوستان ؛ انتقاد !
نه نه !
آنجا که نوشته بودید نیلوفر و خانوم سروه در مورد موضوعات سیاسی بجث می کنند من ترجیح می دارم بجای سیاست و پیرامون سیاست در مورد هوا و میزان گوگرد کلان شهر ها حرف بزنم ...
در داستان شما نباید شخصیت ها صرفا یک نام باشند بلکه باید تعامل و گفتگوی بین اشخاص نزدیک به خود دوستان باشد و از خصوصیت های اخلاقی چشمگیر هر کاربر که باعث تاکید و زیبایی بیشتر می شود استفاده کنید ..
و اینگونه نوشته ها در سایت وقتی خوب است که با داستان شما کاربران از یکدیگر یک شناخت نسبی پیدا نمایند و نه بلکه تنها جنبه خنده و طنز داشته باشد ...
..
انتقاداتی بود که برای خواندن ادامه رغبت بیشتری پیدا کنم.:)
ویرایش توسط تووت فرنگی : 27th February 2015 در ساعت 01:01 PM
به نظر من اینکه متضاد با شخصیت حقیقی هم باشیم جذابیت دیگه ای داره، نقشی رو تجربه می کنیم در داستان که در واقعیت شبیه اون نیستیم... و این هم می تونه دلیلی باشه برای انگیزه ی بیشتر جهت مطالعه...
اما خب نظر نیلوفر خانم هم خوب هست![]()
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)