نه انشاله خوب بشید< ولی در صورتی که دکتر برید. دست کمش نگیرید حتما یه دکترمتخصص برید. اینم تشویق![]()
نه انشاله خوب بشید< ولی در صورتی که دکتر برید. دست کمش نگیرید حتما یه دکترمتخصص برید. اینم تشویق![]()
اتفاق خاصی در حال رخ دادن است!
دلم تنگه پرتقالِ من!
ویرایش توسط reza-1369 : 8th August 2014 در ساعت 11:40 AM
تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده و احســـــاس نام گرفته شده است ...ارزان نمی فروشمش...
من دروغی نگفتم عین حقیقت نوشتم
تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد ... ... روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده و احســـــاس نام گرفته شده است ...ارزان نمی فروشمش...
گاهی وقت ها نمی شود. که نمی شود
خدایا تو آنی که آنی توانی جهانی چپانی ته استکانی.
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست/آنقدر سیر بخند که غم از رو برود
من این روزا چرا اینقدر فکرم مشغوله دست خودمم نیستا فکرا دارن رژه می رن .خوب تابستونه و هوام کلی گرمهچه بده که هوا گرم باشه
هوای بهاری خوبه
الان فکر می کردم هیچی دیگه گاهی اونقدر فکرم مشغول می شه که میگم الانه که دیوونه بشم .راستی پای مامانم پیچ خورده طفلکی سخت راه میره دعاش کنین خوب شه دلمان گرفته
خوش باشین
یاحق
خدا همه ی بنده هأش رو دوست دأره حتی بیشتر از پدر و مادرشون حتی کسایی که مأ دوستشون ندأریم پس سعی کنیم همه رو دوست دأشته بأشیم
فکر نمیکردم از لحاظ قیافه تو این 2 سال اینقدر تغییر کرده باشم که...
یکی از دوستای دوران ابتداییمو دیدم...تقریبا 2-3 سال میشد باهم رابطه نداشتیم
به طور اتفاقی تو مطب روبه روی هم نشستیم..کار خدارو داشته باشم فقط!
ته چهرش واسم خعلی اشنا بود...اما بازم هیچ عکس العملی بهش نشون ندادم..اونم که کلااااااااااااا اشنایی به چشش نیومد!!!
تا اینکه فامیلشو خوندن و فهمیدم که "هعـــــــــــــــــــی جوونی کجایی"!
بدتر از همه...
تو این مدت بعد از 2 سال خانواده ی مادریمو دیدم...پسر داییام!چقـــــــــــــدر بزرگ شده بودن!
برای استقبال جلوی در وایساده بودم...دیدم چنتا پسر با صداهای کلفـــــــــــت و قدای رشیـــــــــــــد دارن دنبال در واحد میگردن
وقتی چشمون بهم افتاد..قیافه من:قیافه اونا:
یکیشون 13 ساله و یکیشون 17 ساله!!!
باااااااااااااااااااورمون نمیشد...اخرین باری که همو دیده بودیم هنوز باهم بازی میکردیمدرک شرایطی که توش بودیم خعلی سخت بود!!!اصلا همو نشناختیم!!!وقتی همه دور هم جمع شده بودیم،همه نسبت به تغییر چهره ی من تو شوک بودن!!
ولی هیچ وقت اونایی که تو این مدت نزدیکم بودم اینو حس نکردن!
از لحاظ چهره به سمت خالم دارم میرم
چی شدم!!!!پیر شدم!!!![]()
امروز هم خوب بود وهم بد
تازه دلیل برخی اتفاقات رو فهمیدم
تازه فهمیدم چقدر از واقعیت خودم فرار میکردم
خب ایراد نداره حالا که فهمیدم میشینم و تماشاش میکنم و
بی خیال گذشته و اتفاقاش که بخاطر فراموش کردن این واقعیت نسبتا تلخ بود
خداوندا لحظه ای مرا به حال خودم وامگذار
دارم به این فکر میکنم که کاش همه با هم اشتی بودن خاله هام همه با هم داییام با هم قهرن
شدن تیمی دو تا تیم یه داییم با دو تا خاله هام تو یه تیم یه دایی و دو تا خاله های دیگمم تو یه تیم دیگه هر روز دعواست مامانم و یه دایی دیگمم بی طرف میخوام تولد بگیرم همه جا تزیین اما بخاطر دعوایی که هست هیچکس نمیادمن و خواهر و برادرم و دو تا از دختر خاله هام و داییم و مامانبزرگم همین و بس
چه بشود این تولد
خدا برای هیچکس نیاره![]()
به مترسک گفتم چرا یک پا داری؟گفت وقتی توان رفتنم نیست همین یک پا هم اضافیست...
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)