معرفی میکنم:من و بابام...سر بازی فوتبال همین حاله!
امروز ظهر وقتی از مدرسه برگشتم یه راست شیرجه زدم تو اشپزخونه...
دُمب دُمب..رفتم میبینم بابام یه دونه لباس انداخته تو ماشین لباس شویی...این داره رو هوا میچرخه...
به من میاد رو این چیزا حساسیت نشون بدم اخه؟!
فریاااااد زدم وقتی اون صحنه رو دیدم

لبخند تحویلم داد...خانوم شدمممم...ادم دارم میشم...

من هرکاری کنم...هرچیزی بگم بابام میزنه صاف تو حالم(ضایع میکنه اساسی)...گاهی موقعا اشک منو در میاره

عصر خاطرات گذشته رو داشت برام تداعی میکرد..مردم از خنده...تعریف میکنم...

اینکه یه روز...

هرهرهر...یه روز...من که کوچیک بودم...4 سال اینا...مادر و پدر تو خونه..نزدیکای عیدم بوده!
اصولا بابای من از رفت اومدای فامیلی اصلا خوشش نمیاد...به خصوص از خانواده مامانم اینا

زنگ در خونه میخوره یه روز عصر...فامیلا پشت درن...

اینا درو باز نمیکنن...(مثلا خونه نیستن)
برای یکی از پسرای فامیل قلاب میگیرن بیاد از در حیاط خونه بالاع...درم باز مییکنن...اینام تو حیاط خونه ی ما دارن رژه میرن..مامانم اینام تو خونه...
از اون ور مامانم اینا میگرخن

میبینن اینا اومدن پشت پنچره وایسادن...کرکره هام خب نکشیده بودن...از لا دید داشته...
بپر بپر از این ور خونه به اون ور خونه(مشغول مرتب کردن و..)...منم وسط پذیراییی وایسادم صاف زل زدم تو چشای عمومیم اینا...

(اخه یکی نبوده من بدبختو از اون وسط جمع کنه)

زن عموی من وایساده پشت پنچره داره بپر بپرارو میبنه اون وقت میگه:اینا خونه نیستن...نه اینا خونه نیستن..بریم...

(خعلی سیریش بودن خدایی)
اخرش دیگه وقی میبینن زشته و اینا و متوجه شدن درو روشون باز میکنن...یه بهونه خوشگلم جور مییکنن...برقا رفته بود زنگ نخورده!

بابام تو حموم بوده...فقط سلی ناز بوده

از اون موقع تا حالا یه ترسی همیــــشه تو دل بابای من هست...این چند روزه تا زنگ در خونه میخوره بابای من میگرخه...
اصلا عیدا در میریم از دست فامیلا
بازم معرفی میکنم:منو بابام وقتی امسال عید سفر مشهدمون جور شد

بالاخره طلبیده شـــــــــــــــدم...یه ماه پیش بودم من داشتم گریه میکردم که باز دوستام نرفتم مشهد حالا...

علاقه مندی ها (Bookmarks)