سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!
بلاتکلیفم![]()
امروز برنامه تهران گردی داشتیم
از ساعت 11 صبح شال و کلاه کردیم و با پسرعمه راهی خیابون تا تهرون رو نشونش بدیم
البته فکر نکنید من بچه تنبلیم و ساعت 11 بلند شدما ! نخیرم ! ساعت 9 از خواب ناز بلند شده بودم البته با همت مامان گل
رفتیم به سمت کاخ نیاوران ! کاخ بسیار زیباییه ها ! البته خب ما 3 تاشو بیشتر ندیدیم
بعد رفتیم به سمت پارک نیاوران و دوری زدیم و غذایی نوش جان کردیم و استراحت
بعدش هم پیش به سوی دربند
ساعت 8:30 هم رسیدیم خونه
بعد مامان میگه دخترم ، فردا برنامت برای گردش در شهر چیه ؟!
منو بگی![]()
توی این مدتی ک خاله مامانم اومده بود ایران با بچه هاش خیلی شاد بودیم از بس شاد بودن
ولی حیف برگشت
الان خیلی ناراحتم![]()
<a href="http://typeiran.com/r/19340"> تایپایران - مرکز تخصصی تایپ </a>
این روزا خیلی بلا تکلیفم.نمیدونم چیکار کنم!
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
امروز فهمیدم بچه ها چه قشنـــــــــــــــــگ خانواده هاشونو میپیچونن!!
بعد از اندی و بوقی، خواستم با دوستم برم کتابخونه که درس بخونیم![]()
پرسون پرسون که کتابخونه ته همین خیابونه، بعد شد تو پارک ته اون خیابون، بعد فهمیدیم شده انتقال خون، همین جوری داشتیم دنبالش میگشتیم، از یه آقایی پرسیدم ببخشید کتابخونه این نزدیکی ها کجاس، آقاهه هم فردین روزگار، گفت دختر من بیشتر موقعه ها میره فلان کتابخونه، آدرسم داد و بعد خواست مطمئن شه، زنگ زد به دخترش که دقیق آدرس بده، که جوابگو نبود!
خلاصـــــــــــــــــــه، باورتون نمیشه همین آدرس عاقای محترم ما رو یه یک کیلومتری بلکه بیشتر پیاده بردبعد که رسیدیم دیدیم کتابفروشیه!!
اصن حال من اون موقع دیدن داشت
آهان یه نکته مهم مردم شریف ایران فرق کتابخونه و کتابفروشی رو نمیدونن، این عاقاهه به کنار، در طی تحقیقات به دنبال کتابخونه چندین نفر هم همین آدرسو دادن، یه خانمه که خعیــــــــــــــــــلی باحال بود، دید ما دنبال آدرسیم، خیلی با اعتماد به نفس اومد جلو و آدرس داد و ما گفتیم این یکی دیگه درسته، اونم شد کتابفروشی!!
بعد رفتم تو همون کتابفروشیه گفتم کتابخونه کجاس، یه خانمی گفت، دختره من هــــــــــــــــــــــــ ـر روز میره فلان کتابخونه، آدرسم داد و ما هم به راه خود ادامه دادیم!
بماند که دوباره چه قد پیاده رفتیم، رسیدیم به کتابخونه، روزای فرد مال خانوما بود، روزای زوج عاقایون، یعنی مردم استادن تو پیچوندن خانواده !!
خلاصه در پایان، دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از ادامه ی تحصیل منصرف شدیم!!
خاطره من در یک روز گرم پاییزی، اونم سر ظهرالانم ساعت 7:24 روز دوشنبه، مورخ 92/07/08
ویرایش توسط saamaaneh : 30th September 2013 در ساعت 07:41 PM
پدرم اومد....
بعد از حدود بیست روز!خوب دیگه کارش اینجوریه!راستش چون از بچگی عادت کردم به نبود مادر و پدر زیاد دلتنگشون نمیشم.
به هر حال خوشحال شدم از دیدنش خییییییییییییییییییییلی زیاد.
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
بی انگیزه شدم.هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه.حوصله هیچیو ندارم
عجب روزگاریست!
شیطان فریاد می زند ؟!
انسان پیدا کنید، سجده خواهم کرد...
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)