سلام
امیدوارم خوب باشید
این خاطره امروز نیست ولی امروز خیلی بدم خورد
1سال و نیم پیش بود من(البته بیشتر)که من به جز 3 نفر که دوتاشونم مثل اینجا مجازی بودند،بیشتر رفیق نداشتم(اون یکی هم فکر کنم سر 13 سال رفاقتمون هنوز باهام در ارتباط بود)
من کلا آدم خیلی خیلی مغروری هستم یعنی بودم
اونموقع خیلی ها بهم گفتند که دیگه این غرور رو نداشته باش،و به خاطر غرور که کسی باهات زیاد رفیق نمیشه
از اونموقع به بد اومدم همه چیز تو زندگیم رو تغییر دادم،سلایق و...
دیگه هیچی نمیگفتم در مورد دیگران و حرفاشونو گوش میکردم(همه رو حتی برای بعضی هاشون فکر هم نمیکردم)
خیلی رفیق و دوست پیدا کردم(خیلی واقعا خیلی)
تو کتابخونه به همه چیز یاد میدادم و به متلکاشون یخندیدم(بقول خودشون باحال بودم)
ولی الان دارم میبینم،اونموقع خیلی موفقتر بودم،هدفام بزرگتر بود،علایقم بهتر بود
من شاید اونموقع ها سالی 30 بیت شعر خارج از کتاب درسی نمیخوندم ولی تو این 3 ماه اخیر 3تا شاعر رو کامل خوندم
الان شدم آدمی که مسخره دست دیگرانه،هرکی به خودش اجازه فکر به بالاتر بودن از من رو میده
ولی میخوام برگردم به همون امیر اونو بیشتر میخوام
دیگه داشت چیزایی که زمانی براشون زندگی میکردم رو یادم میرفت
داشتم از کارهای مورد علاقم دور میشدم
امروز دوتا تلنگر کوچیک خوردم
که جفتش بهم گفت،دارم مسیر رو اشتباه میرم
شاید بخندید،وقتی اینو میخونید،ولی مهم نیست
فقط میخواستم،یه جا بنویسم
چراغ اتاقم سوخت،مجبور شدم اینجا بنویسم

علاقه مندی ها (Bookmarks)