once there were 2 friends or its better to call them classmates.one was
very active and smart but the other was slow in learning.
time went by and they grew up each taking his way of life
the smart student got B.A in english and became a translator.
he devoted his life to translate books. books concerning ethics, gnostic,morality.
then he visited some publication firms to publish his works.BUT all he got was a big no
they all wanted books about p.o.r.n.o.g.r.a.g.h.y and funny material.
sad and disappointed he walked down the street when he saw a vey luxurious pub.
he went closer to read the English word written on the board of the enterance.
"GOOD NIGHT" he whispered.all of sudden A man came out of the pub.
they gazed at each other for a minute. yes it was the lazy student who was
the owner of the pub too. after a little talks the lazy student addressed the translator
"LOOK, YOU KNOW THE WHOLE LANGUAGE BUT YOU COULD NOT MAKE MONEY OUT OF IT, I KNOW A SINGLE
WORD AND I HAVE USED IT IN A WAY AND EARNED LOTS OF MONEY.
روزي روزگاري دو تا دوست نه بهتر بگيم دو تا همکلاسي بودن که يکيشون تنبل و درس نخون و يکيشون زرنگ و درسخون بود
باري گذشت و اين دو نفر بزرگ شدن وهرکدوم رفت پي زندگي خودش
اون که درسش خوب بود ليسانس زبان انگليسي گرفت شد مترجم
بعد شروع کرد به ترجمه
همه وقتشو گذاشت پاي اين کار
و کلي کتاب ترجمه کرد با موضوع اخلاقيلت و انسانيت و معنويات
اما هر جا رفت و به هر چاپخونه اي که سر زد هيچ ناشري حاضر به چاپ کتابها نشد
ناشرين کتابهايي ميخاستن که در مورد مطالب فکاهي يا عشقي و پليسي باشه
خسته و نااميد از دفتر آخرين ناشر بيرون اومد
همان طور که قدم ميزد چشمش خورد به سر در ورودي يک تالار شيک
رفت جلوتر تا بهتر بتونه اونو بخونه
good night
زير لب زمزمه کرد
همون لحظه يه آقاي شيک پوش از در اومد بيرون
اونا بهم خيره شدن و همديگه را شناختن بله اون آقا
همون شاگرد تنبل بود که شده بود صاحب رستوران
بعد از يه کم صحبت شاگرد تنبله به زرنگه گفت روزگار را ميبيني
تو يه زبان را به طور کامل ياد گرفتي اما نتونستي اون طوري که بايد استفاده کني اما من فقط يک کلمه بلد بودم و همون يک
کلمه را به شکل درست استفاده کردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)