مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
نمایش نسخه قابل چاپ
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
در این دنیا که من تنها
پی آن یار بی پروا
کنم زاری کنم شیون
نگو با من که تو هستی
که تو تنها تری از من
ان سيه چهره که شيريني عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست
تو انستم به خود جرات دهم باشم
توانستم به تو منت نهم باشم
مگر بی من تو سرگردان نمیگردی
مگر بی من تو بی درمان نمی گردی
پناهم باش پناهم باش
پناه این دل تنها به راهم باش
مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
از آتش فراغت شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش خود را ندیده بودم
عارف طوطی همدانی
من به خود نامدم که به خود باز روم
او که آورد مرا باز برد تا وطنم
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد،لطف شما گاهی چند
يوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشيم
مرا در منزل جانان چه امن عشق چون هر دم جرس فریاد میارد که بر بندید محمل ها
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اتش ان نيست که از شعله ان خندد شمع
اتش ان است که در خرمن پروانه زدند
درمجلسِ رند ان، سُخَن ازبودنِ ما نیست
گوشه طلبیم ، طاقتِ بیداد ند اریم
من مست بیدار توام
تو خواب هوشیار منی
من صاحب افکار تو
تو جمله افکار منی
من یاغی سر کش شدم
تو باقی دل کش شدی
من عاقبت عاشق شدم
تو عاقبت غایب شدی
گفتم کجا؟تنهای تنها میروی؟
گفتی مگر کوری دگر
تنها نیم یارم همی همراه من
گفتم که یارت کو ؟ کجا؟
گفتی در این محمل سرا
لختی نگاهی بر دری
هر یک نگاه زیوری
در را نگر آن آینه
یارم همی آنجا بود
در آینه اینجا بود
یاد باد آن کو به قصد خون ما
زلف را بشکست و پیمان نیز هم
منم مست و منم مست و منم مست
منم عاقل ولی پیمانه در دست
تيشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا كه با لطف تو پيوندم زنند
گر كسي را از تو دردي شد نصيب
هم سرانجامش تو گرديدي طبيب
هر كه مسكين و پريشان تو بود
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا*******************تفقدی نکند طوطی شکر خا را
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس***********************کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود******************* وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در اين زمانه رفيقي که خالي از خلل است
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
از کمين تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
خردهي عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
داغهاي نااميدي يادگار از خود گذاشت
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
خيال نازکت ازرده گزند مباد
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
که هزمان همي تيرهتر گشت کار
دو هفته برآمد برين کارزار
سمندي بزرگ اندر آورده زير
به پيش اندر آمد نبرده زرير
روشنک دانی به تاریکی چه گفت؟
گفت ای دیوانه تنها مانده ای
در میان جمع بی یاری رفیق
درد و دل داری و بی یاری رفیق
شب که خود را در میان جمع تنها بدید
گفت آرام
گر چه من غم دارم و غم خوار نه
گر چه من از دید تو تنهای تنها یم ولی
دل خوشم دل خوش از اینکه
جمله جمعی منتظر تا بار دیگر
در د دل گویند و من
غم خوار شان باشم رفیق
رقيب آزارهــــا فـرمـود و جاي آشتي نگذاشت
مگر آه سحرخيزان سوي گردون نخواهد شد
چون هر دو با هم( kab - mr jentelman) جواب دادين جواب هر دوتون رو ميدم{big green}
اول اي:
اي صاحب كرامت شكرانه ي سلامت
روزي تفقدي كن درويش بينوا را
حالا دال:
دوش در حلقه ي ما قصه ي گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
مايهي حسن ندارم که به بازار من آئي
جان فروش سر راهم که خريدار من آئي
تا به دام غزل افتي و گرفتار من آئي
اي غزالي که گرفتار کمند تو شدم باش
شنیدم زاغکی با غاز میگفت
که من زیباترم در فکر یا تو؟
عجب دیدم جوابش را چنین داد
که من زیباییم در چشم زیباست
ولیکن ای رفیق خوب مشکی
نظر دارم که تو زیباترینی
به ناگه زاغ بانگی بر آورد
مگر عقل تو از سر رفته ای دوست؟
چنین با من مگو کین خنده دار است
که عالم خوب دانند تو زیباترینی
شنیدم غاز آرام گفتش
عزیزم پیش چشم من چنینی
يکبيک تنها بهر يک حرف راند
وانگهاني آن اميران را بخواند
نايب حق و خليفهي من توي
گفت هر يک را بدين عيسوي
کرد عيسي جمله را اشياع تو
وان اميران دگر اتباع تو