تیر و تبر ببر به بر پیر تیزگر / گو تیر تیز کن تبر از تیر تیز تر
نمایش نسخه قابل چاپ
تیر و تبر ببر به بر پیر تیزگر / گو تیر تیز کن تبر از تیر تیز تر
رو كه در خانه ي خود بسته ايم
نيست كمي كار بسي خسته ايم[tafakor][soal][tafakor]
من ازآن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
از خدا جویم توفق ادب / بی ادب محروم ماند از لطف رب
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دوصد گفته چون نیم کردار نیست
تو را دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايد جست
تنی درد آلود لبریز غم دارم /ز اسباب پریشانی تو را ای عشق کم دارم
مولانا
من از اين طالع شوريده به رنجم ور نه
بهره مند از سر كويت دگري نيست كه نيست
تورا توش هنر می باید اندوخت /حدیث زندگی می باید آموخت
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن / در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
نثار خاك رهت نقد جان من هر چند
كه نيست نقد روان را بر تو مقداري
یارا یارا گاهی دل مارا / به نگاهی چراغی روشن کن
من فك مي كنم به چراغ نگاهي بود نه به نگاه چراغي
نگارا در غم سوداي عشقت
توكلنا علي رب العبادي
ببخشید اشتباه شد
یارم چو قدح به دست گیرد بازار بتان شکست گیرد / هر کس که بدید چشم او گفت کو محتسبی که مست گیرد
در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
مست از من و ميخواران از نرگس مستش مست
تا بوده چشم عاشق در پی یار بوده / بی آن که وعده باشد در انتظار بوده
می باش به عمر خود سحر خیز / وز خواب سحرگهان بپرهیز
زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد
دل من از هوس بوي تو اي مونس جان
خاك راهي ست كه در دست نسيم افتادست
تشنه لب کشته شود در لب شط بر چه گناه / آن که سیراب کند در لب کوثر تشنه ؟
همچو گرد اين تن خاكي نتواند برخواست
از سر كوي تو زان رو كه عظيم افتادست
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه ي احزان شود روزي گلستان غم مخور
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست / وان در طلب طعمه پر و بال بیاراست
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا گنج خرابات مقام است
ترسم این قوم که بر درد کشان می خندند /در سر کار خرابات کنند ایمان را
اين پيك نامور كه رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز مشكبار دوست
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس/ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
كوه اندوه فراقت به چه حيلت بكشد
حافظ خسته كه از ناله تنش چون نالي است
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک/باور مکن که دست زدامان بدارمت
تيمار غريبان سبب ذكر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
تا ابد یاد عزیزان ز دل وجان نرود/جان اگر رفت ولی خاطر خوبان نرود
در صومعه زاهد و در خلوت حافظ
جز گوشه ي ابروي تو محراب دعا نيست
تورا از بین صد ها گل جدا کردم /تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
من برعکسه همه پشته خنده هام غمه تو برعکسه منی شادیو غمیگین میزنی[nishkhand]
مردم ديده ي ما جز به رخت ناظر نيست
دل سر گشته ي ما غير تر از ذاكر نيست
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز/پاسبان مردم چشم نگران بود مرا