از مکافات عمل غافل نشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
نمایش نسخه قابل چاپ
از مکافات عمل غافل نشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
وادی پر از فرعونیان و قبطیان است
موسی جلودار است و نیل اندر میان است[golrooz]
تو را دوش هنر می باید اندوخت
حدیث زندگی می باید آموخت
تو را با غیر نمیبینم صدایم در نمی آید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
در خواب دوش پیری درکوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن[golrooz]
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین بالندگیست
- - - به روز رسانی شده - - -
نیابد مراد آنکه جوینده نیست
که جویندگی عین بالندگیست
بچه هامن تازه عضو شدم...من بیام مشاعره
تا تماشای جمال خود کند نور خود در دیده ی بینا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
ما را دل و دماغ به غارت ببرده است
این چرخ بد سرشت و خوشی دزد روزگار
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
در جان من وزیدی مثل صبا و رفتی
ای بی وفا شکستی رسم وفا و رفتی[golrooz]
يك عمر جدايي به هواي نفسي وصل
گيرم كه جوان گشت زليخا به چه قيمت
تو از حوالـــــی اقلـیم هرکجـــا آباد
بیا که صاف شود این هوای بارانی[golrooz]
[شادم به دمی کز ارزویت گذرد /خوشدل به حدیثی که زرویت گذرد
نازم به دو چشمی که به سویت نگرد/بوسم کف پای که به کویت گذرد[golrooz]
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
توکه ازمحنت دیگران بی غمی
نشایند که نامت دهند آدمی
یارب به خدایی خداییت وانگه به کمال پادشاهیت[golrooz]
از عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم [golrooz]
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
- - - به روز رسانی شده - - -
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
مابه فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
تو آنقدر با یاس ها در تماسی
که امشب هم آکنده از عطر یاسی[golrooz]
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
شستوشویی کن وانگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
هر که زنجیر سر زلف پری روی تو دید
دل سودا زده اش بر من دیوانه بسوخت
توکه از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یارب چو برآرنده ی حاجات تویی
هم قاضی وکافی و مهمات تویی
یارب به کمند عشق پا بستم کن
از دامن غیر خودتهی دستم کن
یکباره زاندیشه عقلم برهان
وزباده صاف عشق سر مستم کن
نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
کین حدیث ز پیر طریقتم یاد است
تا بیامد بر لب جویی بزرگ
کاندرو گشتی زبون،هر شیر و گرگ
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
دوش در حلقه ی ما صحبت گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی یابد که از تنها بپرهیزد
در کنار من ز گرمی برکناری ای دریغ
وصل هجران غم و شادی به هم باشد مرا
آن روز به علم تو چه افزود / و از کرده خود چه برده ای سود
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم زدل با یار صاحبدل کنم
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
در کارگه کوزگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
شکر شکن شوند همه ی طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگال می رود