نميدانم که سرگردان چرايم
گهي نالان گهي گريان چرايم
همه دردي بدوران يافت درمان
ندانم مو که بيدرمان چرايم
نمایش نسخه قابل چاپ
نميدانم که سرگردان چرايم
گهي نالان گهي گريان چرايم
همه دردي بدوران يافت درمان
ندانم مو که بيدرمان چرايم
محرم راز دل شيداي خود -------------------- كس نمي بينم ز خاص و عام را
از من ای اهل نظر علم نظر آموزید
ناز کست آن رخ از و چشم و نظر بردوزید
دوستان به كه ز وي ياد كنند
دل بي دوست دلي غمگين است
ترا رحمی بان چشمان اگر باشد عجب باشد
مسلمانی بتر کستان اگر باشد عجب باشد
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
ياري اندر كس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي كي اخر امد دوستداران را چه شد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب / چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اول دفتر به نام ایزد دانا / صانع پروردگار حی توانا
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
دانی که چرا خانه حق گشته سیه پوش؟
زیرا که خدا هم عزادار حسین است
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد/وجود نازكت آزرده گزند مباد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند
ديگر دلم به ماتم مرگش نمي تپبد !
بازيگران شعبده را مي شناختم !
فردا دوباره از دل امواج مي دميد !
من ،
خسته، زخم خورده، گسسته ...
در بيشه زار حسرت خود،
مي گداختم !
دوش بی روی تو روی از خون دل تر داشتم
بار بر دل ؛ پای در گل ؛ دست بر سر داشتم
مشت مي كوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
ما كه يك قطره ي ناچيز ز درياي غميم
ابرو را نفروشيم به يك جرعه ي مي
به ياد روزايي كه فكر مي كردم همه دلا ساده و بي غل و غشه ....
يادم آيد روز باران
گردش يك روز ديرين
خوب و شيرين
توي جنگلهاي گيلان
كودكي ده ساله بودم.....
میکنم شادی از آن روز که گفتی به رقیب
کاین گدائی است که هرگز نرود از در ما
اگر چه خصم تو گستاخ مي رود حالي
تو شاد باش كه گستاخيش چنان گيرد
دلتنگم آن چنان كه اگر ببينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم در غم بسيار افتاد
دل ما گم شد و جز باد نیابیم کسی
که شود رنجه و آرد خبر دل بر ما
او كه ميگفت ز يك گل نشود فصل بهار /چه خبر داشت كه همچون تو گلي مي رويد
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
در آستانه صبحیم و آفتاب شدن
دوباره شرم حضورت دوباره آب شدن
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
شهریار
آن شب که نگه بر نگهش دوخته بودم
از دیده ی وی راز دل آموخته بودم
مژدگاني بده اي دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموري کرد
در چشم سیه داشت نهان برق نگاهی
کز گرمی آن تا سحر افروخته بودم!
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
كه به پيمانه كشي شهره شدم روز الست
تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند راي صوابت
هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي
پيداست نگارا که بلند است جنابت
تو بدري و خورشيد تو را، بنده شدست
تا بنده تو شدست، تابنده شدست
تا بهار است دري از قفس من نگشايد
وقتي اين در بگشايد که گلي نيست به گلزار
شهریار