دیروز 1 سال تموم شد
آخی
اما خدایا یک چیز ازت میخوام عید غذیر برام شاد کن من به وصال یارم برسان
اگر یارم بشه مال یکی دیگه اشک تو چشمای من جمع میشه.
امیدم نا امید خدایا کمکم کن
دیروز 1 سال تموم شد
آخی
اما خدایا یک چیز ازت میخوام عید غذیر برام شاد کن من به وصال یارم برسان
اگر یارم بشه مال یکی دیگه اشک تو چشمای من جمع میشه.
امیدم نا امید خدایا کمکم کن
من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،
زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.
(لوکوربوزیه)
مگه عمرم چقدره که بخام دوباره شروع کنم به درس خوندن واس کنکور
بخدا من نمیخام درس بخونم دیگه ۲۰سالمه ولی کارایی رو که دوست داشتم انجام ندادم
نمیخام عمرم پای دفتروکتاب دیگه تلف بشه من میخاستم معلم بشم که امسالم سهمیه ش نیومد هیچ رشته ی دیگه ای واسه م مهم نیست کاش میرفتم دنبال عکاسی نقاشی سینما یا ی فروشگاه زنجیره ای راه مینداختم من میخاستم مدل بشم ،ایرانگردی بکنم،
حالم ازهرچی ایکاش بهم میخوره
این زندگی داره بدجور بازیم میده
ویرایش توسط سروه74 : 25th September 2015 در ساعت 08:44 PM
زندگی بهتر ازاین نمیشه
[
دیدی وقتی در یه کمد قدیمیو که خیلی وقته سراغش نرفتی، باز میکنی،اولین کاری که میکنی یه نگاه کلی به کمد و محتویاتشه ...در همون حین تموم خاطره هات که تو اون کمد جا گذاشتی هم از جلو چشمت رد میشه...
بعد شروع میکنی دونه دونه وسایل کمدو برداشتن و خاکای روشونو با فوت ورمیداری...اینطوری: فوووووت.
هرکدومو که ورمیداری و تو دستت میگیری،کلی خاطره یادت میاد....خوب یا بد
....
الان این سایتم حکم اون کمد قدیمی و خاک گرفته رو برای من داره...
وقتی واردش میشم،کلی خاطرات خوب و بد ظاهر میشه برام که همش برام لذتبخشه،ولی از هیچکدوم از اون کسایی که باهاشون این خاطره هارو دارم خبری نیست....
کنترل پنلم خاک گرفته، پیغامای شخصی و عمومیم پر گرد و خاکه...
پروفایل دوستام،دوستای خیلی خوبم خاک گرفته،هرچقدر فوووت میکنم،خاکش نمیره...
ناراحتم...دیگه این کمد،برام آشنا نیست
سلام و چند نقطه پر از حرف و دستانی خسته از نوشتن :)
دلم تنگه پرتقالِ من!
از زمانی که بزرگ تر شدم و به اصطلاح باید تصمیم میگرفتم شعر گفتن کمرنگ شد .. از زمانی که وبلاگم خاکستری شد منم احساسم، توت فرنگی بودنم لخته شد ...
قلبم گرفته از اینهه دوری از نوشتن ..
چاره ای باید ...
دلم تنگه پرتقالِ من!
سلام من دوباره اومدم دوستان![]()
<a href="http://typeiran.com/r/19340"> تایپایران - مرکز تخصصی تایپ </a>
سلام
امروز دور میدان آزادی بودم و به این بنای قدیمی نگاه میکردم شمال شرق آن برج میلاد و کوههای برف نشسته تهران یک نگاه انداختم و به بنای برج ازادی که سالهاست پابرجاست
شاید پابرجابماند شاید هم .....
گرچه این خاطره برای یه هفته پیشه ولی نوشتنش خالی از لطف نیست !
تو کتابی نوشته بود اگه میخوای در آینده الزایمر نگیری هر روز خاطرات همون روز رو در هفته پیش بنویس![]()
البته خیلی توقعاتش بالا بوده ، فکر کنم
و اما خاطره هفته پیش !
جشن تولد رکسانا 65 بود ! سوپرایز ! نمیدونست براش دارم تولد می گیرم
با غزل بارون و رکسانا65 قرار گداشتیم بریم بیرون ! ساعت هر موقع از خواب بیدار شدیم
البته همه ی دوستان دیگر رو گفتمااااااااااااا ولی خب جور نشد
ساعت 10 ساناز و اناهیتا اومدن دنبالم دم خونمونفکر کنم به راز تنبل بودن من پی بردن بلاخره
منم با کیک تولدی که از قبل خریده بودم و سه تا شمع که نشونه ما سه تا بود رفتم پیششون
تو این فکر بودیم که کجا بریم کجا نریم کلی دور دور کردیم تو ماشین تا رسیدیم به گلستان
همه ی مغازه هاش بسته بودولی خب با کلی جستجو یه کافی شاپ خیلی خوشگل پیدا کردیم و جشن تولد رو گرفتیم
بعدش رفتیم دم یه پارک خوشگل و پیاده روی کردیم ! البته ناگفته نماند تاب بازی و سرسره بازی از چشم ما پنهون نموند ( چیه میخوای بگی از سنتون حجالت بکشیدخو چیه آدم یاد بچگیاش میکنه
) ولی این تاب های جدید خیلی باحاله ها ! اصلاً با تاب های زمان ما قابل مقایسه نیست
بعدش رفتیم پاساژ گردی و رستوران ( یعنی اونقدر ما اونروز غذا خوردیم که نگو! از سیب زمینی با پنیر گرفته تا قارچ سوخاری و ساندویج و دو نوع پیتزا ! قبلش هم که کیک و چایی خورده بودیم )
نگو اینا چیزی نیست ما فقط 3 نفر آدم بودیم والا
بعدش هم رفتیم خونه ساناز بانو و کلی از خاطراتی که تو این 5 سال با هم داشتیم تعریف کردیم ( ساناز جون هم زحمت کشید و قهوه و شکلات ما رو مهمون کرد )
یه روز واقعاً خوب در کنار بهترین دوستان ( 3 خواهر )
یه حسی بهم میگه ما وقتی پیر شیم هم باهمیم
البته چای پوراندخت و بقیه واقعاً واقعاً خالی بود
در حال حاضر 8 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 8 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)