طناب های وسوسه در دستش است
درها را ببند ،پنجره ها را هم . پرده ها رابكش. درزها را بگير . روزنه ها را هم
او هميشه آنجا ايستاده است .
آن طرف خيابان . روبه روي خانه ات ، تو را مي پايد .
مي روي و مي آيي ،مي خوابي و بيداري و او چشم از تو بر نمي دارد
كمين كرده است و منتظر است
منتظر يك آن ، يك لحظه ،يك فرصت
تا اين در باز بماند و اين پنجره نيم بسته
منتظر است منتظر يك روزن ،يك رخنه،يك سوراخ
مي خواهد تند و گستاخ و بي مهابا داخل شود پيش از آنكه بفهمي و باخبر شوي
پيش از آنكه كاري كني ،جستي بزند و مثل دوال پايي دستش را دور گردنت ببندد و پايش را دور كمرت
مي خواهد سوارت شود آنقدر كوچكت كند ،آن قدر مچاله كه توي مشت او جا شوي
آن وقت تو را توي جيبش مي گذارد و مي رود
اين همه آرزوي اوست
آرزوي شيطان
اما واي ،كه بستن درها و گرفتن روزن ها كافي نيست
زيرا او زیرکی كهنسال است
هزار اسم دارد و هزار نقاب
هر اسمي را كه بخواهد قرض مي گيرد و هر قيافه اي را به عاريت
شيطان دشوار مي شود و دشوارتر و آن وقت كه در مي زند و لبخند،آن وقت كه به زور نمي آيد
آراسته و موجه مي آيد . با لباس دوست ، با نقاب عاشق
دست هايش از شعبده است و چشم هايش از جادو
به رنگ تو در مي آيد و آن مي كند كه تومي خواهي
زشتت را زيبا و بدت را خوب جلوه مي دهد
تحسينت مي كند و تعريفت و تو آرام آرام غرور را مزه مزه مي كني و اين آغاز فروپاشي است
پرده را كنار مي زنم هنوز آن جا ايستاده است . طناب هاي وسوسه در دستش است
خدايا ،خدايا،خدايا شمشيري از عشق مي خواهم و جوشني از ايمان
مي خواهم به جنگش بروم كه من كارزار را از پرهيز دوست تر دارم
تنهاتو ،تنها تو ياريم كن در روز مصاف ودر آوردگاه دل
علاقه مندی ها (Bookmarks)