منم چند وقت پیش (یعنی 3 4 ماه پیش)هرشب یه فیلم سینمایی خواب میدیدم
یعنی فیلم های پلیسی و جنایی و کارآگاهی
هر شب میرفتم سینما![]()
آخرین برگ سفرنامه باران اینست
که زمین چرکین است
دیشب سه تا خواب دیدم...
دو تای اول و آخری تقریباً عادی بودن... اما وسطی تلخ بود...
خواب دیدم یکی از اعضای خانوادم خیلی اتفاقی ( دقیق یادم نیست چطور شد) فوت می کنه...![]()
بعد من یه حرفی رو خیلی وقت می خواستم بهش بگم و نگفته بودم...
تو خواب یادمه چون بینش بیدار شدم ساعتو چک کنم حدود 40 - 45 دقیقه سر این جریان گریه می کردم... با کسی هم حرف نمیزدم... خیلی حس بدی بود...
نتیجه: همیشه حرفی که می خوایم به کسی بگیم رو به تاخیر نندازیم... که حسرت بخوریم... فکر کنم هنوزم آدم نشدم تو این زمینه...
خوب نبود خوابم...
خواب دیگه هم این بود رفته بودیم فکر کنم برای بچه های بهزیستی ای جایی بود سفارش دفترچه داده بودیم به سبک خود من، بعد عجله ای بود... رفتیم یه مغازه که اغلب تو خوابام میبینم... دستگاه خاصی داشت که برگه های کاهی مانند رو برش میداد بعد با جلدی که مد نظر داشتیم بهش میدادیم، صفحه های تلق مانند رنگی رو می داد به دستگاه، با هر طرحی، اونا رو ذوب می کرد، مهره های رنگی مختلف بر اساس همون صفحه ی تلق مانند، درست می کرد، مثل فنری میزد ولی مهره هاش خیلی ناز بود... خیلی هم سریع کار می کرد، یه اپسیلون مشابه دستگاه پرس...
به نظرم دستگاهش ساخته بشه خوبه در امر لوازم تحریر...
خواب دیگه هم به اورژانس و بیمارستان و گم کردن خیابونا توسط آمبولانس ربط داشت...
ویرایش توسط "VICTOR" : 18th December 2014 در ساعت 09:32 PM
و اما خواب دیشب...
اول که یه سری ماجراهای جالب بود که حس تعریفش نیست![]()
بعد می رسه به اینکه خانواده ی ما و دایی وسطیم و خالم میریم بیرون، شب هنگام بود یا بعد از غروب بود یا قبل از طلوع...
یه مکان دیدنی می ریم ببینیم که بعد از اینکه میایم بیرون به سمت مکان دیگه، یک هواپیمای تک سرنشین خیلی قشنگ مدل دار که بین چوبی و فلزی به نظر می رسید، رو دیدیم که داشت مانور میداد....
رفتیم غار (همون مکان بعدی) رو دیدیم، من که داشتم میومدم بیرون دیدم داییم و دو تا پسرداییام دارن بالای غار اون طرف تر رو نگاه می کنن...
( غارش کوچیک بود مثلاطولش 40-50 متر بود) جلو غار هم سنگای درشتی بود که یه خورده جلوترش رود بزرگی بود با آب تقریباً زردرنگ... (انگار گوگردی باشه مثلا) بعدجاهایی که سنگا بودن و میشد روشون نشست، آب بود که سمندرهای خیلی کوچیکی توش شنا می کردن....
بالای غار رو که نگاه کردم دیدم حصار کشی شده و یک هواپیمای چوبی که شبیه مدلای قدیمی هست داره تمرین می کنه... ازونا که دو صفحه ی چوبی داره بینش نرده مانند هست و یک پره ی کوچیک جلوش داره...
بعد از اینکه همه نگاه کردیم.... اومد و اون طرف رود فرود اومد تو یه جای خیلی کوچیک...
ما هم نشستیم رو سنگا و منم همینطور که هی نزدیک بود به این سمندرا بخورمهی جا به جا میشدم از این سنگ به اون سنگ...
خلبانش یه دخترخانم جوون در شرف ازدواج بود...
کلی باهمون صحبت کرد و از اتفاقات روزمره ش گفت... (که یادم هست الان)
رفتن ادامه ی تمرین من حواسم بود که باهش چطور کار می کنن، نحوه ی هدایتش رو متوجه شدم (فرق داشت با بقیه ی هواپیماها / البته دیروز یه برنامه دیدم هدایت یه قایق هایی بود که بادبان داشتن، مشابه همون اتفاق دقیقاً روی این هواپیما اتفاق میفتاد)
برگشتن و من ازشون سؤال پرسیدم و ایشون منو بردن بالای یک پشت بوم....
بهم آموزش دادن و تجربیاتشون رو گفتن و یه سری خاطرات رو ....
مثل این خاطره که وقتی یادگرفتن باهش پرواز کنن، برای تمرین بیشتر دنبال دو تا از دوستاشون میرن، اما استفاده از این وسیله تو شهر ممنوع بوده و مخصوصاً که هدایتگرش خانم باشه... مامورین شهرداری دنبال ایشون و ایشونم با همون هواپیما این طرف و اون طرف و اینکه دوستاشون در پارک پنهان شدن و ایشونم برگشتن بالا پشت بوم....
یا اینکه این وسیله رو خریدن و خودشون تنهایی آموزش دیدن نحوه ی پرواز باهش رو...
خلاصه بعد از همه جریانات که با هم رفیق میشیم، دو تا ظرف بزرگتر از چهارلیتری (فکر کنم گالن میگن بهش) بهم دادن که یکیش بنزین داشت، یکیشم سوخت مخصوص داشت که من از این دستگاه ها بخرم و اینا رو هم به عنوان سوختش استفاده کنم و به عنوان هدیه ازشون قبول کنم...
به این ترتیب اومدن قسمت سوخت دستگاه رو بهم نشون بدن، خیلی فضای بزرگی بود، اندازه ی حوض های قدیمی خونه ها، بینش حفره های چهارگوشی بود که بهم مربوط میشدن....
کل فضا باید با بنزین پر میشد و تا دو ماه دیگه نیاز به سوخت نداشت...
خلاصه نیمی از خواب با ایشون سپری شد دیگه... جالب بود برای خودم....
ویرایش توسط "VICTOR" : 27th February 2015 در ساعت 05:19 PM
من دیشب خواب دیدم داریم با اقای مرادی بحث میکردیم
خیلی هم خوب بود
زندگی بهتر ازاین نمیشه
الان در صحبت با فردی یاد خواب دیشب افتادم خلاصه وار می نویسم چون دقیقش خاطرم نیست :
خواب دیدم بلیط ګرفتیم برای تماشای فوتبال که خانوادګی میشد رفت ، میریم در محل ، ما رو راه نمیدن ، چند تا سرباز هم ایستادن با فاصله ی زیاد و باتوم به دستمیګن سالن پر شده ...
یه سری راه پله ی مارپیچ سمت راست بود ، میرم بالا ببینم چی هست که در انتهای پله ها (که مدلش رو هوا بود ، یعنی به اتاقی چیزی متصل نمیشد) یک صندلی اداری هست و رهبر روش نشستن ... و انقده مظلوم ...
صحبتم نمی کنن ... هیچ شخص دیګه ای هم نبود ، میرم پایین به اون سرباز سمت چپ تری میګم چرا ایشون یک بادیګارد ندارن و اګه من ایشونو بکشم کی متوجه میشه و اینا؟! که به من ګفتن : برو برو خانم ، اغتشاش نکن ، منم اینجوری :
بعد دوباره میرم بالا ، که یه بچه هم میاد و میخوره زمین و سرش ضربه میبینه ، رهبر بغلش می کنن و میبرن بیمارستان و خوب میشه و خانوادش میان و ایــــــــنجوری
دیشب خواب دیدم دارم دشمنان ایران رو با انواع سلاح کلاش و ژ3 و اینا میکشم
ولی خیلی پوست کلفت بودن
یادمه یکیشونو کشتم بعد مثل این بازی جنگی ها تفنگشو گرفتم با همون شلیک میکردم
ی خانم چرا باید همچین خوابی ببینه؟البته میدونم اثرات چیه
ویکتور تعبیر کن![]()
خیلی وطن دوستم! نه؟![]()
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)