سرم خیلی درد میکنه....
اتفاقات جالبی داره دورو برم میفته.....به قدری عصبیم کرده که دوست دارم تمام اطرافیانمو بکشم...
از امروز صبح شروع میکنم
زنگ اول،فوق برنامه فیزیک داشتیم....و از اونجایی که امروز امتحان فیزیکم داشتیم،کل کلاس درگیر حل مسائل فیزیک بودن...منم هیمن طور...
تا زنگ تفریح اول کتاب کار فیزیکم رو میز بود!زنگ خورد....اومدم تو کلاس دیدم خبری از کتابم نیست....همه جارو زیر رو کردیم با نازنین....مردشو تمام بچه های کلاسمونو ببرن...اینقدر خودخواهن....من و ....کلی حنجرمونو پاره کردیم....حدود 9 بار وسط کلاس داد زدم هیچکس هیچی نگفت....دیگه داشتم به این نتیجه میرسیدم از قصد برداشتن....اینقدر کثافتن بچه هامون که بخاطر درس این کارام امسال میکنن....یه مشت روانی جمع شدن تو این کلاس...دوستام گفتن برو از کلاسای دیگم بپرس شاید اونا.....اونجام رفتم اما نع!
اشکم در اومد....!فقط دلم میخواست برم تمام کیفای بچه هارو بریزم بیرون....تا زنگ سوم حرص خوردم!منو نازنین به یه نفر تو کلاس شکمون برد....اونم از قصد رفت کنارش نشست....طرف روانی و.....ضایع بازی در اورد کتاب کار من تو کیف این .....پیدا شد....بخدا اون لحظه که کتابو اورد بهم بده.....میخواستم یه دعوای جانانه بکنم باهاش....بزنم تو دهنش....ولی خیلیییییییییییییییی به خودم فشار اوردن این اتفاق نیفته...فقط با چنتا تیکه خودمو اروم کردم!اینجا
نمونه دولتی........جایی که بچه ها قراره بخاطر درس همو بکشن....

شاید مدارس دیگم باشه...ولی کنترل میشه!رقابتشون عین ما نیست!عادیه....ما پارسالم از این موضوعات زیاد داشتیم!
زنگ دوم....
امار داشتیم....برگه های امتحانای ترم امارو دبیر خواست بده...اینقدر این عقده ای بد صحیح کرده بود که میانگین کلاسمون اومد رو 16 !حتی از ریاضیو و....پایین تر...!همه نگران بودیم خدایی.....ولی هرکسی سعی میکرد خودشو یه جوری اروم کنه...
اما میون ما یه نفر تو این بهبهه برگشت گفت حالت تهوع دارم....
بعد از اون رفت تو کما....یعنی سرشو برگردوند به سمت ما و فقط با تعجب نگاه میکرد و جوابم میداد!منم که ای کیو، فکر کردم عین خودمه که وقتی حالت تهوع دارم نباید کسی بهم دست بزنه...

تا ما اومدیم که به خودمون بیایم و یه ظرف بیاریم.....تشنج کرد....خیلی بد بود خیلی....تمام بچه ها زدن زیر گریه....از کلاس پریدن بیرون....
چشماش برگشته بود!دستاش خشک.....کف....و دبیرمون با تمام قدرتش محکم دهنشو نگه داشته بود که یه وقت زبونش....
بنده خدا صرع داشت...یعنی برای باره اولش بود!من تا حالا ندیده بودم که از نزدیک.....
شد زنگ سوم....و برگه های امتحان شیمی....
دبیرا کلا لج کردن که دیگه برگه نمیدن تا روز کارنامه ها...
اما باز اصرار بچه ها اجازه نداد
بعد از اتفاق زنگ پیش همه حالمون بد بود.....دونه دونه برگه هامونو میگرفتیم و میشستیم....
که....نوبت فاطمه شد....داشت با برگه اش میومد که اونم تشنج کرد.....من اول فکر کردم پاش گیر کرد به میز....(خیلی خوش بینم)

در این لحظه دبیر شیمی با چهههههههههههه سرعتی....مقنعه خودشو در اورد و کرد تو دهن فاطمه...ماهام تو شوک بودیم!
مدیر مدرسه و مشاور خلمون وارد کلاس شدن....عوض دل داری.. و ارامش....مدیر برگشت گفت:لعنت به همتون.....این جمله اش وااااقعا به همه ما برخورد!

مشاور خلمونم که در هر حالت تیکه کلامش اینه:خانوم خوشــــــــــــــــــــــ گلاع.....دوستون دارم و...
میاد استرس هی به ما وارد میکنه اخرشم زبون میریزه

صحنه ای که امبولانس اومد واقعا خنده دار بود!دبیرمون مونده بود بدون مقنعه و هی داد میزد بچه هاااااااااااااااا یه چیزی بدبد بندازم رو سرم...مام عین خیالمون نبود

اخر سر مشاور واسش یه روسری گل گلی اورد
زنگ چهارمم که امتحان فیزیک پرید و زنگ ارامش بود....یه خورده دبیرمون برامون حرف زد و اروم شدیم....
و اومدم خونه....
هرکدوم تو خونه رفتارای عجیب از خودشون نشون میدن....
خوابیده بودم که یه دفعه ای صدای تلویزیون زیاد شد....خیلیییییییییییییییی ترسیدم....این چهارمین شوکی بود بهم وارد شد!
یه لحظه پریدم از خواب فکر کردم صبح شده خواب موندم...

با کلی دادو بیداد ارومشون کردم...
دوباره به خواب فرو رفتم...

این دفعه خواب دیدم منو مامانم تو ماشین هستیم......داریم از یه پل مثل پل هوایی با ماشین میریم...بعد عین سیاه چاله بود!یه جاهایی از پل سوراخ بود و مامانمم جای خالی میداد!هی که جلوتر میرفتیم....زیاد تر میشد.....اونم هی تکرار میکرد: وای نه....منم میگفتم: نه نرو دیگه.....ولی خب چون شیب رو به پایینم داشت میرفت دیگه.....اون لحظه با خودم گفتم اخ جون مردم دیگه...ولی چرا مامانم؟!


پنچمین شوک امروزم خوردم!
اینجام از خواب پریدم....با تپش قلب شدید....دیگه ترجیح دادم نخوابم....

احساس میکنم میخوام همه رو بکشـــــــــــــــــم.....ا مدم نارنگی بخورم مزه ی خون اومد تو دهنم

اینم یه مدل جدید از چل شدنه!
قصه ی مام به سر رسید....

من باید برم خداروشکر کنم امروز تشنج نکردم با این همه شوک های رنگارنگ...
چهارشنبم کارنامه یه مااااه تلاش بیهوده ی مارو میدن....
شرمنده دیگه یه خورده توهین و بی ادبیام زیاد شد...نمیشد ....باید یجوری خالیشون میکردم!

علاقه مندی ها (Bookmarks)