سلام داداش محمد دست به قلم!!!!
آفرین خوب بودن.
البته اولی و دومی زیاد نه!
ولی این 2 تا شریکا و قضیه نه امروز باحال بود.
بذار نقداشو بعدا بگم.
GOD is Watching YOU
insta:
_shiny7_
قطره چکان عشق 1
ظهر شده بود و هوا حسابی گرم بود,دیگه حوصله ام سر رفته بود بس که منتظر تاکسی بودم.با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم که با ماشین خودم نیامدم,ولی خب نمیخوام به عنوان یک بچه پولدار انگشت نما بشم ولی خب اینجور هم سخت هست باید یک ماشین ارزانتر تهیه کنم و اینجوری علاف نشم.یک بنی بشری هم رد نمیشه ....همین جور با خودم در حال غر غر کردن بودم که دیدم 2تا دختر با لباس های مارک و پر زرق و برق دارن میان این طرف خیابون.درست پشت سر اونها یک دختر ساده پوش با چهره ای جذاب اومد و هر 3 در چند متری من ایستادند و منتظر تاکسی بودند...
اون 2تا دختر با هم بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند و به نظرم یه حرفایی هم میزدند برای تمسخر اون دختر تنها.ولی اون اهمیت نمیداد دقایقی بعد یه تاکسی اومد تا ترمز زد یکی ازون 2تا مثل پلنگ پرید جلوم نزاشت از راننده تاکسی بپرسم اصلا مسیری که من میخوام میره یا نه... دختره گفت اقا دربست میریم و راننده هم دید من و یک دختر دیگه موندیم , ازون 2تا اجازه گرفت که ما هم سوار شیم تا سر میدون حداقل مارو برسونه اما اون 2تا گفتند نه دربست گرفتیم پولشو میدیم منم حرصم در اومد گرما داشت اذیتم میکرد از طرفی هم دلم میخواست روی اون 2تا رو کم کنم گفتم اقا ما دربست میریم و ماشین رو هم برای چند ساعت در اختیار میخوایم پول خوبی هم میدم...فقط نمیدوم چرا گفتم ما؟؟؟ اون دختر تنها هم همینجوری هاج و واج داشت منو نگاه میکرد...راننده هم از پیشنهاد من خوشحال شد و خنده اش هم گرفته بود و رو به اون 2تا دختر کرد و گفت خانما لطفا پیاده شید دربست نمیرم.اون 2تا هم با قیافه های در حد انفجار پیاده شدند و من و اون دختر تنها نشستیم تو تاکسی.راننده که ادم شوخی بود از ما سوال کرد حالا این خانما رو تا سر میدون نرسونیم؟؟؟ منم گفتم نه.این خانما پولدارن الان با یه تاکسی دیگه دربست میرن دم درب خونشون اینو گفتمو راننده خنده کنان حرکت کرد....
یکم که جلوتر رفتیم اون دختر گفت اقا من مزاحمتون نمیشم شما دربست گرفتید من سر میدون پیاده میشم
منم گفتم نه خانم مراحمید من فقط میخواستم روی اونهارو کم کنم البته دربست گرفتم ولی اول شما رو تو مقصدتون پیاده میکنیم بعد من و اقای راننده واسه خودمون یواش یواش میریم سمت مقصد من که دیگه ازگرما حال پیاده روی ندارم...
(امشب یکم فکرم مشغول بود واسه اینکه حواسم کمی پرت بشه و اروم بشم با خودم گفتم یه چیزی بنویسم.ببخشید دیگه در همین حد بلدیم.اگر دوست داشتید بقیشو مینویسم)
یعنی نمیگفتی هم معلوم بود ذهنت بدجوررررر شلوغ پلوغه؛ چه خبرااااااا
مضمون نوشتت طنز بود؛ اجتماعی بود؛ الان خواستی مرفهین بی درد رو خوب جلوه بدی؛ چی بود !!
در حدی نیستم که بخوام اشکالات رو بگم ولی دیگه خودت خواستی
جمله بندی هات مشکل داره؛ پاراگراف اول رو دوباره بخون؛ با خود میگفتم!!! ولی خب؛ ولی اینجوری!!!!!!
نوشتت نصفه رسمی نصفه عامیانه نصفه کوچه بازاری هست؛ مثل پلنگگگگگگگگ
حالا چرا با آقای راننده یواش یواش برین سمت مقصد؛ اونم تو گرما
وقت کردی کل متن رو یه ویرایش کن!
موضوعش تا حد زیادی تکراریه؛ یعنی عشق و عاشقی؛ راحت میتونی بفهمی آخرسر قراره این دختر و پسر به هم برسن؛ جناییش کن؛ هیجان بگیره
در کل روش کار کن؛ نیاز به تغییر داره؛ البته از نظر من!!
خبر سلامتی.کتابو خریدی؟
مضمون نوشته که از اسم داستان معلومه.قطره چکان عشق 1 .داستانهایی کوتاه از بهانه ها و اتفاقات تصادفی برای اشنایی و وصال
کوچه بازاری با عامیانه باز فرق داره؟خواستم راحت بنویسم
این پسره ازوناست که زود پسر خاله میشه.یواش یواش یجور اصطلاحه به معنی تفریح تفریححالا چرا با آقای راننده یواش یواش برین سمت مقصد؛ اونم تو گرما![]()
وصال تکراریه؟؟؟؟ تو دوست نداری 2نفر سروسامون بگیرن؟
موضوعش تا حد زیادی تکراریه؛
باشهراحت میتونی بفهمی آخرسر قراره این دختر و پسر به هم برسن؛ جناییش کن؛ هیجان بگیره![]()
اینا داشتن میرفتن دختره رو برسونن که بالای پل یکی از لاستیک های تاکسی میترکه و با برخورد به گارد ریل و شکستن اون از ارتفاع زیادی پرت میشن و هر3 جان به جان افرین تسلیم مرگ میشن
خیالت راحت شد؟
باشه هیجانی و ترسناک و جنایی هم تست میکنم![]()
در داستان اول باید اعتراف کنم که اولش یکم بده ولی آخرشو انصافا خراب کردی.البته خیلی بد نشد لااقل باعث شدی صفحه ی آشپزی مهمتر جلوه کنه و آمار بازدیدشو واقعا بالا بردی و این طوری کلی کار مفید انجام دادی(لااقل مردم از غذاهای سالمتری استفاده میکنند).به نظر من از زبان چینی در نوشته هات استفاده کن شاید بیشتر متوجه منظورت بشیم.
البته شوخی میکنما به دل نگیر موفق باشی![]()
ویرایش توسط علی اصغر فخری : 23rd December 2014 در ساعت 05:12 PM
ویرایش توسط علی اصغر فخری : 25th December 2014 در ساعت 11:39 AM
در سال های نه چندان دور پسری به نام حامد در کنار مکتب رفتن و اموختن سواد به پدرش هم در دکان اهنگری کمک میکرد.ولی میدید که در قبال کار بسیار طاقت فرسا و زمان بر پدرش چیز زیادی عاید خانواده شان نمیشود و همیشه این موضوع را با پدرش مطرح میکرد و با برخورد تند پدر مواجه میشد و جمله های تکراری: خب چکار کنم؟زندگی همینه.خدارو شکر کن.ما همین کارو بلدیم.و... رو میشنید.
حامد ازین کار اصلا خوشش نمیامد و اصلا رغبتی هم در این کار نداشت و توانایی خوب انجام دادنش را هم نداشت و اکثر اوقات با سرزنش های پدرش روبه رو میشد که چرا درست کار نمیکنی و یا حتی چقد خنگی پسر ...همه پسر دارن منم پسر دارم....فلانی را نگاه کن از تو دیر تر امد دکان اما نصف کارهارا تنها انجام میدهدو...
این رویه برای حامد که تقریبا داشت وارد مرحله جوانی میشد بسیار طاقت فرسا بود.سوالات بسیاری در ذهنش بدون جواب مانده بود و شغلی که اصلا توانایی انجامش را نداشت و این دو در کنار هم حامد را تا مرز افسردگی کشانده بود
حامد تفکراتی در مورد چگونگی خارج شدن ازین وضع تنگدستی داشت ولی هیچوقت برای پدرش اصلا جالب نبود در حالی که سوالات حامد بی جواب میماند.سوالاتی از قبیل چرا باید 15 ساعت در روز کار کنیم اما هیچ پس اندازی نداشته باشیم.چرا نباید به فکر تغییر این رویه باشیم؟تا کی میخواهیم به این رویه ادامه بدیم؟اگر یکی از ما دچار مشکل جسمانی شویم چگونه پول در بیاوریم؟
این سوالات حامد را به کلی دگرگون میکرد.و از طرفی ناتوانی انجام دادن کار اهنگری اورا بیشتر میازرد و همه این فشار ها کار را به جایی رساند که حامد با خود تصمیم گرفت ازین شهر برود.میخواهد هر چه بشود اما فکرش ازاد باشد.این موضوع را با پدرش مطرح کرد و با برخورد تند پدرش مواجه شد.پدرش سر حرف هایش بود که تو یک تکه اهن را نمیتوانی به خوبی صاف کنی انوقت میخواهی به تنهایی زندگی کنی؟دیوانه شدی؟تو فکر مرا نمیکنی که با رفتن تو باید شاگردی بگیرم و دستمزدی به او بدهم و باز هزینه ای بر دوش من و کشیدن از شکم خانواده است؟
حامد میدانست با رفتنش پدرش دست تنها میشود و زندگی سخت تر اما او به حد کافی برای بهتر شدن زندگی خانواده اش تلاش کرده بود.تلاشی متفاوت با تلاش پدرش.او اعتقاد به فکر زیربنایی داشت.نه اینکه بخواهد تا اخر عمر شغل پدر را ادامه دهد.ولی پدر هیچوقت حاضر به شنیدن حرفها و اعتماد به پسرش نشد.
و حامد با دست خالی به شهری دیگر رفت.او میدانست که باید دنبال شغلی بگردد که ظرافت و کار دست در ان دخیل نباشد که از پس ان بر نیاید.او دنبال شغلی میگشت که تفکر و سخن وری برای ان کافی باشد در همین افکار بود که احساس گرسنگی و تشنگی کرد و به خوار و بار فروشی بزرگی که کنارش بود رفت و مقداری خوراکی و اب خرید و ....
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)