قسمتهایی از ماجرای دیروز

( دیشب میخواستم بنویسم یه دلنوشته خوندم..دیگه حسش رفت..برا این الان اومدم)
دیروز ماشین نداشتیم....اینجام که بیابون...

دوست خواهرم مارو قرار شد برسونه خونه... سر راه رفتیم نهارمون رو بگیریم.. من پیاده شدم رفتم داخل رستوران ..اونجا کمی معتل شدم.. چشمامم میسووووووخت
خلاصه با کلی تاخیر غذاها رو گرفتتم و از رستوران اومدم بیرون خورشید خانوم هم مستقییییییم تو این چشه داغونه من...

منم خستهههه...ذهنمم به شدتتت درگیر یه موضوعی..اصن تووو این دنیا نبودم..
خلاصه دیدگان را تنگ نمودم و گاماس گاماس راه رفته رو برگشتم اومدم در ماشینو باز کردم بشینم... کنارچشمی دیدم بغل دستیم زیادی اینوره..... گفتم ببخشید میری اونور تر.. و رفت اونطرف تر و من نشستم .. یهو یادم اومد واا !!

من که اونوقت داشتم پیاده میشدم کسی پشت ننشسته بود!!!

به خود امدم

که ای وای سلام نگفتم...

بعد کم کم دیدگان را نصفه وا نمودم تا کشف الکشوف کنم

و سلامی و احوالی

...
دیدم بعله! کاملا شخص جدیدیست..

حالا خودمو کنترل کردم که خیلی کنجکاو نشون ندم خودمو..

با چهره ای کاملا بی تفاوت

( ولی در درون داشتم میمردم از کنجکاوی


) و لبخندی ملیح

به لب


ضمن سلام همچنان سر را با احتیاط و نامحسوس چرخانده به سمت صندلی های جلوی ماشین یعنی همون خوااهر و دوست خواهر که یه اشاره ای اشنایی معرفی چیزی خب!!!

...
که لبخندم دیری نپایید و منجمد شد بر لب و روح و روانم که واااااااااااااااا







چرا این دوتا مذکور

( مذکر ) شدن؟!!!!!



بعد ذهن باهوشم گفت نه مذکور نشدن! اینا دوتا ذَکَرَیِ جدیدن!!!

البته راننده کمی اشنا بود سومیشم که این پشت!
بعد به دفاع ازدوست خواهر و خواهر مفقودیم

وجدانم متذکر شد که سونا الان وقته باختن نیست! دور و بر ماشین هم که ادم بود خیالم جمع شد..در همون حال ِخراب و چشمای کاسه خون و داغون و ذهنه..

نه دیگه خدایی ذهنم دیگه مشغول اون موضوع نبود

اصن یادم رفته بود..
خلاصه ....در همه ی این سیر و سفر ِ احوالاتم اون دوتا برگشته بودن جا خورده بودن فقط بمن نگاه میکردن

این بغلی، هم نگاه بمن میکرد هم به غذایی که دستم بود
منم کلا اعصاب محیطیم قطع شده بود و توان هیچ حرکتی نداشتم که اخه خواهرم اینا چی شدن

،(چون 11 تا چک هم جدیدا گم شده... گفتم 12 و 13 همین گم شده خواهرم و سمیرا نباشن

)عزمم رو جزم کردم و همچنان که بین کمی ترس و تظاهر به نترسیدن رزونانس داشتم


گفتم شما ؟

راننده از یخ در اومد و لبخندی زد و خیلی سریع گفت من ...(فلانی) این فلانی اون فلانی
من جدی تر!
: گفتم شما؟
اونیکی خندید و گفت چه عصبانی! ما که معرفی کردیم.
من همچنان که پشتم به یاری خدا به رفت و امد ادمای بیرون گرم بود ..

بفکر خواهر مفقودیم و عصبانیییییی! از خنده ی ایشون گفتم : احترام خودتون رو حفظ کنین آقا مگه شوخی دارم باشما !
همگی بهمدیگه نگاه کردن



این بغلی یه نگاهی از شیشه جلوی ماشین به دوردست انداخت و یه نیشخندی بمن زد!!!
آقا چشتون روز بد نبینه!! دنیا رو سرم خراب شد!


یهو خندمم گرفت

گفتم اوا !!!

ببخشید اشتباه سوار شدم


(هیس!! خودم میدونم خیلی سنگین بود هیچی نگین



)
هیچی دیگه به سرعت نور درو باز کردم پیاده شدم...
و در مسیر رسیدن به ماشین سفید بعدی..کلی نذر کردم که نیفتم! نخورم به درخت و جدول نگیره به پام نرم توو ماشینای دیگه..
خلاصه رسیدم به ماشین.. حالا از ترس هی نگاه میکنم... هی خواهرموو صدا میزنم! خواهرم گفت چیه بیا بشین دیگه!
گفتم اینجا چرا هستین مگه منو اونجا پیاده نکردین؟؟؟
خواهرم : ماشین تو افتاب بود اینجا خالی شد اومدیم تو سایه
من: خب یعنی یه نگاه نکردین که من پیداتون میکنم یا نه/ ؟
خواهرم: خب ماشین سفید به این تابلویی ! نتونستی پیدا کنی! مگه چند تا ماشین سفید هست!
من: دوتا!!!
خواهرم خب اون نبود ماییم دیگه!
من: ...
هیچی دیگه سوتی سالمو براشون روو نکردم


اخه اتفاقی مشابه توو یه گردش خونوادگی افتاده.. و همچنین ساناز( دختر دوست بابام) هم همیشه ماشین ما و ماشین خودشونو اشتباه میگرفت..چقدم من بهشون میخندیدم..
در نهایت یه نکته ی تستی اینکه فسفرم مشخص بود ته کشیده بود
حالا موندم ازین به بعد قیافمو چطور شطرنجی کنم..

و هم اکنون دنبال یه رستوران جدیدم

علاقه مندی ها (Bookmarks)