نزدیکی های ظهر بود.ازسر مزار برادرش با حالی نزار در حالیکه اشکهایش را با گوشه ی چادر سیاهش پاک می کرد بلند شد.زیر لب با خود حرف می زد.ضربان قلبش قفسه ی سینه اش را به لرزش در آورده بود.گویی او نیز چیزی را زمزمه می کرد. برادرش را که در زیر سنگ مزار دراز کشیده بود ودا گفت و به خانه عزیمت کرد.در خانه زمانی دراز مشغول تماشای عکس برادرش بود که در زاویه(گوشه)ی اتاق گذاشته شده بود.در آن عکس, برادرش او را روی زانویش نشانده بودو نوازشش می کرد.زبری دستانش را به یاد آورد.یاد آن لحظه قلبش را می گزید .اما این احساس زیبا تر از هر چیز دیگری می نمود.در آن دم اهل زمین حتی با ملازمت و مظاهرت یکدیگر هم نمی توانستند مزاحم او شوند زیرا او قلبش را از زباله های دنیا خالی کرده بود. ناگهان یاد چیزی افتاد و دست در جیب لباسش کرد.سیگاری از آن به در آورد و زیر عکس او قرار داد و آرام گفت:<بهتر شد.حالا هر دو یادگاریت در کنار همند.>
علی اصغر فخری
علاقه مندی ها (Bookmarks)