21) وقتي گفتم امر خير در پيش دارم، نرم تر شد، ولي بازهم ميگفت«بيست روز نه.» ميگفت«نميشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجي؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول ميکشيد.
برگهي مرخصي را گرفتم و رفتم.
22)مثل يک کابوس بود. فکر ميکرديم همه ضدانقلاب ها را بيرون کردهايم. ولي هرشب، از يک جايي که معلوم نبود کجا است، صداي رگ بار مسلسلهاشان ميآمد. شهر ريخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدايم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مين گذاري کن.»
پرسيدم«اون جا چرا،حاجي؟»
چيزي نگفت.مثل گيج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردهم،از اون جا ميآن.»
يادم نيست.يکي ـ دوشب بعد بود،صداي انفجار شنيدم.صبح رفتم سرزدم.خون روي ديوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت ميرفتي توي مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ي نصفه شب. وقتي ميرسيد ميديد همه خواباند،آن قدر خسته بود که همان جلوي در اسلحهاش را حايل ديوار ميکرد، پتو را ميکشيد روي خودش و مي خوابيد.
25)همراه ما کشيده بود عقب.بايد يک کم استراحت ميکرديم و دوباره ميرفتيم جلو.
قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجي.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورين.من خوراکي دارم.»
دست مالش را باز کرد.نان و پنيري بود که چند روز قبل داده بودند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)