تازه از تاکسی پیاده شده بودم که هتل ش... را که همچون کوهی استوار به نظر می رسید دیدم. از خودم پرسیدم:«آیا خدا وقتی گفت«و کوها را می بینید که مانند میخ هایی در زمین فرو رفته اند...»منظورش این ساختمان ها بوده یا کوه های واقعی؟» چون حتی به نظر با صلابت تر از کوه ها به نظر می رسید.با آن پنجره های نقره ای بی شمار که تقریبا تمام سطحش را پوشانده بودند به یک کندوی غول آسا می ماند.پای ساختمان با سنگ های مرمر سفید که در بعضی از آن ها رگه هایی سیاه رنگ دیده میشدتزیین شده بود.اما قسمت های بالاتر که مانند قاب دور آینه پنجره ها را در بر گرفته بودند از سنگهایی سیاه رنگ پوشیده شده بودند.
در حال تماشای این هتل بودم که به یاد حرف پیرمردی که دیروز در ایستگاه اتوبوس او را دیده بودم افتادم.یادم است که آمد کنارم و در حالی که به آرامی برای نشستن تقلا می کرد با دست راستش که مانند صورتش به شدت آفتاب سوخته بود ضربه ای به شانه ام زد.سرم را برگرداندم و از حالت صورتش که ریش و سبیل سفید رنگ روی آن که مانند گل های ارکیده ی سفید در خاکی به رنگ قهوه ای تیره بودند فهمیدم که می خواهد کمی با هم حرف بزنیم تا این قاصد نوشدارو که هردو منتظر صدای ترمزش بودیم به ایستگاه برسد.این پیرمرد رنجور به علت اشتباهی که در انتخاب شغل کرده بود,مجبور بود با آن کمر خمیده که همیشه دست چپش را روی آن می گذاشت در حالی که هر لحظه ممکن بود زانو هایش که همانند ستون های پلی فرسوده بار وزنش را به دوش می کشیدند از شدت درد فریاد برارند و پلی را که مردم زیادی از روی آن رد شده اند-بی آنکه حتی به آن توجهی بکنند- سرنگون کنند برای تکه ای نان حلال از یک طرف شهر به آن طرف شهر برود و هر کاری را که مردم عادی و عفاده ای شهر بی کلاس و حتی مسخره می پنداشتند انجام دهد.اما نمی دانم چرا بی اختیار حس می کردم او سوپرمن شهر ماست.شاید به این علت بود که او هم کارهایی را انجام می داد که بقیه مردم نمی توانستند.نمی دانم.....
از کلمات نامفهومی که از آن دهان با دندان های ریخته که بیشتر شبیه سوت بودند تا کلمه چیز زیادی دستگیرم نشد. فقط دعایش برای صاحب هتل بود که به طور واضحی شنیدم:
«امیدوارم تموم طبقات این هتل روی سرش خراب شه و اون اون پایینمایینا گیربیفته و همون جا -جایی که به اندازه ی روحش تاریکه- به سمت جهنمی -به وحشتناکی جهنمی که برای ما درست کرده-بره....
ازاو دلیل این دعا!را پرسیدم.اما او را با این حرفم رنجاندم. همان طور که از جایش بلند می شد با صدایی آرام گفت:«من زمانی کارگر اینجا بودم.اخراجم کرد.» .با این که اتوبوس داشت به ایستگاه می رسید اما او از ایستگاه خارج شد . اما چند متر بعد سرش را برگرداند و با آن چشمان درشتش اتوبوس را دنبال کرد.گویی می خواست مطمئن شود که من رفته ام. هر از گاهی نگاهم به مانندتیری ازمیان مردمی که در اتوبوس بودند رد می شد و بر دل او می نشست.برای همین سرم را پایین انداختم که سنگینی نگاهم آن کمر نحیف را نشکند و اینگونه از او خداحافظی کردم.
اینگونه بود که تصمیم گرفتم به این هتل بیایم و رئیس هتل را بیبینم.
از پله های در ورودی که بالا رفتم نگاهم صاف به جوانکی بیست و سه یا چهارساله افتاد که به همه امر و نهی میکرد و کارگران هتل مانند گوسفندانی که از چوپان بداخلاقشان می ترسند ودر حالیکه می خواهند از دستش فرار کنند,مجبورند بیشتر به او بچسبند تا از خطر های دیگر درامان باشند دستوراتش را بی چون و چرا اطاعت می کردند.بی مقدمه سراغش رفتم و از او پرسیدم که آیا او همان کسی است که این زباله دانی را اداره می کند. وقتی حروف «ب»و«ل» از دهانش خارج شد.بی معطلی با مشت راستم ضربه ای محکم به صورتش زدم و بلافاصله از آن جا خارج شدم.نزدیک پله ها که بودم برگشتم و نگاهی به او -البته بهتر است بگویم «آن»-انداختم. منظره ی جالبی بود: آن مردک با آن همه شوکت روی مستخدمین بیچاره اش افتاده بود.مستخدمین از شانه هایش گرفته بودند تا کمی حالش جا بیاید و بعد دوباره روی پاهایش بایستد.اما جالب تر آن بود که یکی از آنها که لباس سفیدی برتن داشت از قصد شانه اش را رها کرد و او نقش زمین شد و سپس اورا از زمین بلند کرد و باضزبه هایی لباسهایش را از گرد و خاک روی زمین هتصل پاک کرد و از او معذرت خواهی کرد اما در دل به او و حال و روزش می خندید.این را که دیدم خنده ام گرفت. درحالی که از آنجا دور می شدم هراز گاهی به پشت سرم نگاه می کردم و بی اختیار می خندیدم که دیر آمدن یک اتوبوس او را به چه حال و روزی انداخته بود.
علی اصغر فخری
علاقه مندی ها (Bookmarks)