گیلان رو دوست دارم !
جاده ی اسالم به خلخال ...
بهشت رو در شمال باید دید..
نقاشی خدا در شمال زیباست ...
من عاشق شمالی ها هستم ...
گیلان رو دوست دارم !
جاده ی اسالم به خلخال ...
بهشت رو در شمال باید دید..
نقاشی خدا در شمال زیباست ...
من عاشق شمالی ها هستم ...
دلم تنگه پرتقالِ من!
خدایا ممنون نشد![]()
کلاً من یه آدم نالایقم ، یه رابط هم نمی تونم باشم
خدایا خب چرا مسخره می کنی آدمو؟ والایه حس خوب می فرستی بعد به کل نابودش می کنی!
حوصله ی زنجیربافی و تفکر ندارم اصلاً ، دیګه هم هر چی بشه بهش فکر نمی کنم ، این خط ـــــــــــــــــــــــ اینم نشون ×
اینجوری زندګی بهتره ، بدون هر ګونه تفکر ، ذهن خالی ، خیلیم عالی
«ادامه ی خاطره ی قبل»
سلام
هه!
شاعر میگه خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی نمیشه کاریم کرد
می دیدم دارم از چشمات میفتم
مدارا کردم و چیزی نگفتم....بیخیالش....
جدا امروز روز بدی بود...معلم این ترمم خیلی بدهواااااااااای
فردا کلاس پیانو با زبان نزدیک همه ینی تا این تموم میشه اونیکی شروع میشه باید خودمو برسونم
این ترمم شاگرد اول شدم مشترکا با یه پسرهیچی دیگه جایزم نصف شد
از تابستونم هیچی نفهمیدم هیچی...
ویرایش توسط parnian 80 : 27th August 2014 در ساعت 08:44 PM
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
اولین روز زیبای زندگیم...یعنی زندگیمون..یعنی خاطرات شیش تاییا
توی این 3 روز تونستیم غرفه ی کارهای هنریمونو برای کمک به کودکان نقص ایمنی برپا کنیم...مکانشم مرکز طبی کودکان(قطب علمی اطفال کشور)بود!
که امشبم اخرین شبش بود و من و حدیث و سها قرار گذاشتیم امروز ما غرفه رو بگردونیم..
هدفمون فقط کمک کردن و سرگرمی بود!
اخه دفعات قبلم تو مدرسمون یه نمایشگاه زدیم و پولشم با سختی ریختیم به محک
ولی این دفعه خعـــــــــــــلی فرق داشت...
این دفعه اون بچه ها اومدن جلوی چشمام....از یه طرف اشک تو چشام جمع میشد از یه طرف دیگم ...!
هرکس یه کاری انجام میداد..
یکی طراحی چهره میکرد
یکی تابلوهاشو میفروخت
و....
همه ی این پولا جمع میشد برای کودکان...
ساعتای 9 که شد همه جمع شدیم تو سالن شماره 3
برای شروع مزایده...برای کمک به خانواده های بچه ها...
همه دستاشونو بلند میکردن رقم های بالا و بالاتر میگفتن
ما شیش تام به افتخار جمع شیش تاییمون قرار گذاشتیم نفری 100 هزار تومن بذاریم و نقاشی فاطمه رو بخریم(فاطمه پیوند مغر استخوان لازم داشت و باید تا 10 روز دیگه منتقل میشد به المان وگرنه....)
دلم سوخت...بچه های کوچولو!چجوری طاقت این همه دردو دارن!
توی مرکز طبی که راه میرفتیم یکی از دختر بچه ها رو خوابونده بودن روی تخت و میبردنش....خیلی کووووچوووولو بود!
اونم با صدای نازش میگفت:من میمیلم،میمیلم!
نزدیک بود 3 تایی بزنیم زیر گریه!بچه ها نخندین!خیلی سخته اگر ادم تو اون شرایط قرار بگیره...
اینم چنتا عکس:
اینا کارامونه که ما شیش تا با کمک هم انجام دادیم...کارت پستال و..
اینجام کنسرت اشکان خطیبی و گروهش....اینام اجرا داشتن برای کمک به بچه ها و بازم مزایده ی فرفرها...
محوطه ی مرکز طبی
اینم یه ویدیو که از بچه ها گرفتم تو مراسم....
اگه دوست داشتید میتونید دانلود کنید
http://uplod.ir/v6jniaa8nt1z/29082014083.MP4.htm
دست نیازمندی را گرفتم برای لحظه ای کوتاه،
و صدایی شنیدم که مرا لرزاند!صدای خنده خدا را شنیدم واضح تر از صدای نفسهایم...!
دعا نوشت ♣
دعایت میکنم
هر کجا خسته شدیدستی از غیب به دادت برسه
بینهایت زیباست که آن دست خدا باشد و بس...![]()
همه چی از دیشب شروع شد
تو یاهو از سلی خداحافظی کردم و اومدم بیرونولی دلم نیومد
دوباره با موبایل برگشتم
دیدم دوستم پیام داده فردا بریم بیرون بهم اس بده یاهو نیستم
هفته هاست تو خونماز بعد کنکور حساب کنید دیگه
یعنی اصلا حوصله ی خودمم نداشتم برای بیرون(شرمنده ی فاطیما هم شدم
)
ولی خب این دوستم برام خیلی عزیزهمگه میشه ازم چیزی بخواد بگم نه
اصلا میشه به یه آبانی گفت نع؟؟!!
جرئت دارید به یه آبانی بگید نع
به یکیشون گفتم نه باهام قهر کرده الان
هیچی دیگه بهش گفتم صبح بهت خبر میدم میام یا نه...یعنی اصلا برام مهم نبود کجا میریمازش حتی نپرسیدم کجا میخوایم بریم
صبح چشمامو باز نکرده به مامانم گفتم اونم از خدا خواهی دید خیلی وقته تو خونه موندم گفت برو
تو راه که داشتیم میرفتم تازه به من گفتن که داریم میریم فرحزاد
اول که رسیدیم ترشی جات خوردیممن باز فشارم افتاد
سلیییییییییییی
رفتیم ناهار بخوریم هر کسی یه چیزی سفارش داد بعد دوستم به آقاهه گفت دوغ دو تا بیاریدآقاهه
خانوم اینا دوغش محلیه خانواده هم هست مطمئنید
حالا ما هم فقط سه نفر بودیم
دوستم گفت آره
اخه سفارشاتمونم کم نبود که تا جا داشت غذا سفارش داده بودیم
کلا گارسونای اونجا همشون ما رو سوژه کرده بودن میخندیدن
از بالا سرمونم تکون نمیخوردن
من هی چپ چپ نگاه میکردم انگار نه انگار
کار خودشونو میکردن
هی هم با یه لبخند مسقره ای میپرسید چیز دیگه ای نیاز ندارید
ما هم یه نگاه به هم مینداختیم
جاتوووووووووووون بسیار خالی خیلی خندیدم بعد مدت ها
بلند که شدیم بیایم بیرون دوباره این گارسوناصف بسته بودن قشنگ
دونه دونه با یه لبخند مسقره خداحافطی میکردن
معلوم نبود چقدر مسقرمون کردن
آخه دیگه کم مونده بود پیازو با مشت بکوبیم روش
بسیااااااااااار خوش گذشت جای همتون خالی![]()
ویرایش توسط setayesh shb : 30th August 2014 در ساعت 05:34 PM
امروز سر کار آموزی ازبس با دوستم وسایل شرکتو خراب کردیم(شکستن دو تا تیوپ لیزر+سوز.ندن یه لیزر دیودی+...) آخرش مدیر شرکت که خیلی توی این مدت حرصمون داد
بهمون گفت من نمره ی کاراموزیتون رو کامل میدم شما اگه میخواین دیگه نیاین
ما در اون لحظه
من دوستم که خیلی طالب علمگفتیم نه تا آخرش میایم نمیشه که کار رو نصفه ول کنی
قیافه ی مدیر شرکت
البته اصن قصد خراب کردن وسایلو نداشتیم همش اتفاقی بوذاما خب باعث شادمانی شد
![]()
با خواهر زاده م بازی میکردیم
من قایم میشدم اون میومد دنبالم... انقدر که با هیجان میدوید دنبالم استرس گرفته بودم !!!
از بچگی هم ازین بازی میترسیدم آخه تخیلم قویه !!!
ترجیح میدادم رنگ آمیزیشو حل کنیم و آقای سیب زمینیِ توی داستان اسباب بازی ها رو رنگ کنیم
تا پیدام می کرد از بس با هیجان دنبالم میومد که جیغ میزدم مامانمم کلی دعوامون کردکه مثلا تو که هم قد این کوچولو نیستی از سن و سال تو بعیده !!!
خیلی بی حوصله م به قدری که همه ی قرارامو پیچوندم
فعلا فقـــــــــــــــط ترجیح میدم باب اسفنجی نگاه کنم سنم هم اصلا مهم نیست !!!
دنیای بچه ها قشنگ تره بدون مسائل بزرگونه و دروغ دوَنَگ
امروز "نورهان" ِ مون ، خداروشکر بدنیا اومد...
بعد از ده سال انتظار پدر و مادرش که بچه دار نمیشدن..خدایا شکرت...
البته کمی مشکل تنفسی پیدا کرده توو دستگاهه.. دعا کنین حالش کاملا خوب بشه و بیارنش خونه...به امید خدا...
پسرخالم و همسرش کلی گریه کردن..خیلی حس بدی بود دیدن اشکاشون...
خدایا شکر...هزاران بار![]()
ستاره ها نهفتم در اسمان ابري
دلم گرفته اي دوست، هواي گريه با من
سلام
امروز رفتم دانشگاه کارم نصفه نیمه بود بعدش رفتم معاوت درمان چون کار دانشگاه کامل نشد مدارکم رو قبول نکردن یک روز دیگه باید بذارم... خداروشکر امیدواری به آدم انرژی مضاعف میده.....باز هم خدا رو شکر که هوا خوب شده ......بوی پاییز میاد
![]()
طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)