مهتاب!
شبی را بی تو در ظلمت ندانستی چگونه من سحر کردم
ندانستی چگونه از میان غم و از گرد و غبارش هم گذر کردم
نفس را خس خس افتاد و
نکردم داد و فریاد و
که اسمم بردم از یاد و
نفهمیدم چه خاکی را به سر کردم
و تو در بین اوج ابر ها بودی ندانستی چگونه این دل عاشق بسی آشفته تر کردم
هنوز این شب سیاه است و هنوزم دیده تر کردم
مگو جانا مگو بر من که این شب زنده داری بی ثمر کردم.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)