به نام خدا
مرد جوانی برای یافتن معدن جواهر راهی روستای دور افتاده ای شد.او در این زمینه سالها مطالعه کرده بود و اطلاعات زیادی راجع به انواع سنگهای قیمتی داشت.
پس از مدتی معدن را یافت و خیلی زود شروع به کار کرد.در ابتدای کار تکه ای جواهر سرخ رنگ پیدا کرد و با خوشحالی فراوان به خانه اش بازگشت.وقتی موضوع را با استادش در میان گذاشت،دریافت آن تکه ی جواهر زمانی ارزشمند است که تکه های دیگرش را نیز بیابد و به یکدیگر متصل کند تا وزن مشخصی پیدا کند.
از آن پس در معدن سخت کار میکرد تا بقیه ی تکه ها را بیابد.هر بار که تکه ای ار آن جواهر را به سختی از لابه لای سنگهای معدن پیدا میکرد به قدری خوشحال میشد که گویی به ثروت کلانی دست یافته است.
هر شب وقتی به خانه بازمیگشت همه ی تکه های جواهر را وزن میکرد و به استادش اطلاع میداد.
مدتها گذشت،مرد جوان موفق به یافتن همه ی تکه شدبه جز یک تکه.برای یافتن آن تکه ی باارزش از هیچ کوششی دریغ نمیکرد اما چیزی نصیبش نمیشد و با ناامیدی فراوان شبها به خانه بازمیگشت.نه دیگر با استادش در تماس بود و نه دیگر امیدی برای کار داشت.
یک روز صبح تصمیم گرفت دست از کار بکشد و به شهر خود برگردد.برای آخرین بار راهی معدن شد تا ابزار و وسایلش را بردارد.
وقتی میخواست از معدن خارج شود نگاهی به اطراف کرد و آهی کشید.در همین حین سنگ بزرگی روی پایش افتاد و به شدت احساس درد کرد.با عصبانیت سنگ را برداشت و پرتاب کرد.ناگهان قسمتی از دیوار فرو ریخت و جواهری سرخ رنگ نمایان شد.مرد جوان نزدیک رفت و در کمال ناباوری آخرین تکه ی جواهر را بیرون آورد.
از معدن خارج شد،به آسمان نگاهی کرد و زیر لب گفت:نباید به راحتی امید خود را از دست داد.شاید در آخرین لحظه اتفاقی بیفتد که مدتها در انتظارش بودیم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)