یادها و یادگاری های بسیار است
روزهای خوب و ادمهای خوب بسیار است
حرف های قشنگ و مجذوب کننده بسیار است
اما هیچکدام از این حرف ها و ادمها و یاد ها
هیچکدامشان در کنج ذهن یخ زده من نیست
مردم میگویند :
قلب آدماها اتشفشانیست
که نمیگذارد روح آنها در سرمای یاس و ناامیدی یخ بزند
ولی قلب من خیلی وقت است که خاموش است
مانند یک آتشفشان یخ زده
سرمای افکارم تمامی گوشه های گرم زندگیم را از بین برده
انگار روزگار نوبهاری را برای روح من نمیخواهد
نوبهاری که تمامی این بی رنگی ها را رنگ دهد و مانند نوری این خاموشی را از بین ببرد
ولی انگار ،انگار ،انگار،انگار
من ،زندگی من
زندگی من در روز آخر تابستان شروع شد
شاید روزگار میخواست حسرت بهار و تابستان گرم و رنگارنگ را بر دل سرد و بی رنگم بگذارد
ولی بدان روزگار از تو هیچ چیز به دل ندارم
حتی تمامی حسرت هایی که به دلم گذاشتی را ،تمامی بدی هایت
هیچ کدارم را به دل نگرفته ام
هر چه باشد تو بهترین دوست من را به من هدیه دادی
تنهایی ،تنهایی که با تمام عظمتش ،جای خالی همه را برایم پر کرده است
ولی
ولی من میگذرم از تمام اینها،بهاری را برای خودم خواهم ساخت
بهاری در میان انبوه سرما
بهاری در میان انبوه بی پناهی ها
بهاری در میان ظلمت بی انتها
آری
یک دشت سبز در میان بیابان چیزیست که همه آرزو دیدنش را دارند
در آن زمان از تو فقط یک چیز بیاد دارم
آن هم یک یادگاری از تو هست
حرفی که با من همیشه هست
"هی روزگار"
امیرعلی
علاقه مندی ها (Bookmarks)