لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
" عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت به دام ام انداخت و و كوزه گر در كوزه افتاد كه عشق ، اگرھم زيباست به خاطرِ ھمی زيباست . شعله ي چشمانت خاكسترم كرد ه و خاك پاي تو اَم نمود . بھار وجودم ، بلبل شاخساريست كه جوياي گل است و اما رنگین كمان باغ تو ، مرا چنان مدھوش خويش كرده كه تا مي جنبم فقط خار است كه بر تن ام مي خَلَد . "
فرداي آن روز ، صالح به ديدار میرزا رفت و خواستار مرضیه شد براي حسن اش كه میرزا گفت :
"من به آن پسره دختر بِده نیستم و قول مرضیه را به خانزاده ي ثروتمندي داده ام . كسي كه كارش شعر است و آوازه خواني ، مگر وقتي ھم مي كند كه دنبال آب و نان باشَد ؟ "
صالح ، مأيوس برگشت و اما به حسن چیزي نگفت و دنبال راه و چاره بود كه روزي در ولايت پیچید كه " اسم پنھان " عروس شده و با دھل و سرنا ، او را كه در كالسكه نشسته ، به غربتي دور مي برند .
شاعرْ جمعه كه اين را شنید ديوانه وار، ساز از رف برگرفت و با حُزن و اندوھي تمام ، به طرف كالسكه شتافت و به آھنگ و ترانه چنین خواند :
" عشق و وفا را به زر و زيور فروختي و شدي سنگ و دلي در سینه ات نتپید . نغمه ي ھجران ساز كردي و جانم در آتشي افتاد كه يكسر ، كبابم كرد و آب چشمانم را نیز خشكاند . مفتون ات را مغموم ساختي و بیگانگي را كعبه ي آمال . اما دل ات شاد و راه ات روشن كه تو را ھمیشه سبز مي خواھم !"
شاعرْجمعه كه در فراق اسم پنھان روزگاري تیره و تار داشت سالھا گذشت و اما ھمچنان ديوانه ي دلبندش ماند و با ھیچ كسي ، افسانه ي محبت شد ، اسباب شكار به يكسويي نھاده و ساز در دست ، ناي و نوايي به راهنگفت .روزي اما دل اش تاب نیاوَرد و ھواي يار به سرس افتاد و مِیلِ سفر كه ھنگام وداع به قوم و قبیله اش چنین گفت :
" من مي روم و اگر دلتنگم شديد مرا از دُرناھا بپرسید . اگر آنھا ھم جوابي ندادند به خون بلبلي در پاي گلِ سرخي انديشه كنید كه در ھر بھار ، خون او در غنچه ھا مي جوشد و مي خروشد و اما گوش كسي را توان شنفتن آن نیست!"
شاعرْ جمعه رفت و رسید به دياري كه " اسم پنھان " را بدانجا عروس برده بودند . از او خبر گرفت و اما گفتند :
" ھمان روز اوّل خود را نفله كرده و فرداي روزي كه بايد به حجله مي رفت خودرا از كوه پايین انداخته و مي گويند كه عاشقِ شاعري بوده و زوركي شوھرش داده بودند . "
حیرت و اندوه، سراپاي شاعرْ جمعه را فراگرفت و نشان از مزار او پرسید . شاعرْ جمعه به مرگ وخزان نفرين كرد و آن قدر معتكف خاك يار شد كه درروزي از زمستانِ فرداھا، اورا خشك و يخزده به زير برفھا ، غنوده و خونین يافتند .
علاقه مندی ها (Bookmarks)