169
در نیک کوش کت بد و نیک اربه طینتست
کز خاک راست راست براید گیاه کج
171
کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد
که به عهدت سخن از یوسف کنعان نرود
باوصال تو ندارم سر بستان و بهشت
هر کرا باغچهای هست به بستان نرود
خسرو خسته که ماندست به دهلی دربند
آه گر زو خبری سوی خراسان نرود
لذت وصل نداند مگر آن سوختهای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
قیمت گل نشناسد مگر آن مرغ اسیر
که خزان دیده بود پس به بهاری برسد
چه کند دل که جفای تو تحمل نکند
که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند
وا جبست از دهن غنچه بدوزند بخار
تا در ایام جمالت سخن گل نکند
175
تغافل کردنت بیفتنهای نیست
فریب صید باشد خواب صیاد
مرا گرد سران چشم بیمار
به گردان لیک قربان کن نه آزاد
چو یاد عاشقان در دل غم آرد
نمیدارم روا کز من کنی یاد
چو ذوق عشقبازی میشناسم
من از تو جور خواهم دیگران داد
دلا وقت جفا فریاد کم کن
که هنگام وفا خوش نیست فریاد
مکن خسرو حدیث عشق شیرین
اگر با خود نداری سنگ فرهاد
176
ای که عمر از پیسودای تو دادیم بباد
یاد میدارد که از مات نمی آید یاد
عهدها بستی و میداشتم امید وفا
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
هر چه دارند ز آئین نکویی خوبان
همه داری و بدان چشم بدانت مرساد
ماجرای دل گمگشتهٔ بی نام ونشان
هر که را باز نمودیم نشانی به تو داد
کام خسرو بده ای خسرو خوبان که شده است
لعلی جانبخش تو شیرین و دل او فرهاد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)