"به نام خدا"
نیمه های شب بود.صدای زنگ تلفن بیدارش کرد.به زحمت گوشی را برداشت،مادرش پشت خط بود:الو،سلام پسرم.خوبی؟
خمیازه ای کشید و گفت:فکر نمیکنید الان اصلا وقت مناسبی برای احوال پرسی نیست؟چطور دلتون اومد منو این وقته شب بیدار کنید؟!
مادرش با بغضی که راه گلویش را بسته بود گفت:پسرم،قصدم اصلا مزاحمت نبود.بیست وهفت سال پیش درست در همین ساعت با لگد هایی که به شکمم میزدی از خواب بیدار شدم.تو منو بیدار کردی اما من کمترین شکایتی نکردم.برای دیدنت و شنیدن صدای گریه هات،برای در آغوش گرفتن و نوازش کردنت هر دردی رو اون شب تحمل کردم.تا اینکه به دنیا اومدی و منو به بزرگ ترین آرزوی زندگیم رسوندی.پسرم،این موقع شب زنگ زدم تا بهت بگم تولدت مبارک!
خواست از مادرش عذر خواهی کند،خواست بگوید که چقدر دوستش دارد اما او با دلی شکسته گوشی را روی تلفن گذاشته بود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)