جالبه اگه سجع داشته باشن بهتر می شه ولی خیلی قشنگه آرومم کرد
جالبه اگه سجع داشته باشن بهتر می شه ولی خیلی قشنگه آرومم کرد
عمر گران می گذرد, خواهی نخواهی
خب یه کوچولو به این مطلب اضافه می کنم :
ببینید خدا خودش در قرآن به انسان ها فرموده : یاد او باعث آرامش دل ها و قلب هاست . اکنون اگه کمی بیشتر دقت کنیم ، متوجه خواهیم شد که مثلاً هنګامی که نوزادی رو در آغوش می ګیریم اګر به ګونه ای باشه که او صدای قلب ما رو بشنوه ، آرامش پیدا می کنه و آروم میشه ، حتی شاید به خواب بره !
خب چرا ؟ اون داره به صدای خدا قلب جهان ګوش می ده ...
تاپ توپ ... تاپ توپ ...
الا بذکر الله تطمئن القلوب ...
ویرایش توسط "VICTOR" : 28th December 2013 در ساعت 12:28 AM
بیماری دیګه ای که شاید بتونه قابل تأمل باشه ، سنکپ کردنه !!
از اون جایی که سنکپ به معنای تغییر ریتمه ، وقتی کسی سنکپ می کنه ، ریتم ضربان قلب اون تغییر می کنه ، چرا ؟؟؟
چرا خدا باید لحنش رو برای اون تغییر بده ؟ فکر نمی کنم نیازی به ګفتن باشه ، همه تا انتهاش رو می دونیم !!
خدا به بیانی لحن ، به بیانی دیګر زبان و به بیانی دیګر می توان ګفت ګویش این تلنګر ها را برای بعضی افراد تغییر می ده تا شاید بسی متوجه اون بشن و در ما بقی عمر از اون تلنګرها بهره جویند .
تاپ توپ ... تاپ توپ ...
ویرایش توسط "VICTOR" : 25th February 2014 در ساعت 08:54 AM
این شعر مال کتاب فارسی چهارم ابتداییه ، بی مضمون نبود ، اینجا نوشتمش ، از خانم پروین دولت آبادی .
به مادر ګفتم آخر این خدا کیست ؟
که هم در خانه ی ما هست و هم نیست
تو ګفتی مهربان تر از خدا نیست
دمی از بندګان خود جدا نیست
چرا هرګز نمی آید به خوابم؟
چرا هرګز نمی ګوید جوابم ؟
نماز صبحګاهت را شنیدم
تو را دیدم ، خدایت را ندیدم
به من آهسته ګفت مادر ، فرزند!
خدا را در دل خود جوی یک چند
خدا در رنګ و بوی ګل نهان است
بهار و باغ و ګل از اون فشان است
خدا در پاکی و نیکی است ، فرزند
بوَد در روشنایی ها خداوند
ویرایش توسط "VICTOR" : 3rd October 2013 در ساعت 02:48 PM
پيش از اينها فکر مي کردم که خدا
خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه، برف کوچکي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان
رعدو برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوفان، نعره کوبنده اش
دکمه ي پيراهن او، آفتاب
برق تيغ خنجر او مهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
بيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوست جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس وجو از کار او کاري جداست
هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، کورت مي کند
تا شدي نزديک، دورت مي کند
کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خواب هايم خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان اژدهاي سرکشم
در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده اي خشم خدا
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد
گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان پرور است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خواب و خيال بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
سفره ي دل را برايش باز کنم
مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا…
ویرایش توسط "VICTOR" : 28th December 2013 در ساعت 12:42 AM
من از جهانی دگرم
ساقی از این عالم واهی رهایم کن
نمیخواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صدها رنگ میجویند
تو رو با حیله و نیرنگ میجویند
تورا با نیزه ها در جنگ میجویند
تورا اینجا به گرد سنگ میجویند
تو جان میبخشی و اینجا
به فتوای تو میگیرند جان از ما
نمیدانم کیم من
آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم حواست
پس ای مردم خدا اینجاست
خدا در قلب انسان هاست
به خود آ تا که در یابی
خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
خداوندا بسوزانم همایم کن
همایم کن
My flesh and my heart
may fail but God is the
stength of my heart
and my portion forever
شاید جسم و قلبم از کار بیفتد ولی
خداوند تا ابد قوت قلب و سهمی از
وجود من است.
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)