سورنتینو می‌خواست فیلمی از هیچ بسازد

1392/12/3
گفت وگو با اردلان نبوی نژاد، دستیار تئوآنگلو پلوس و پائولو سورنتینو، كارگردان فیلم زیبایی بزرگ
«زیبایی بزرگ» پس از حضور در بخش مسابقه جشنواره كن و نامزدی بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان اسكار و دریافت همین جایزه در گلدن گلوب، حالابه فیلم مهمی تبدیل شده است. سینمای ایتالیا پس از 24 سال جایزه گلدن گلوب را تصاحب كرد و بسیاری این فیلم را شانس اصلی اسكار امسال می دانند: فیلمی كه فعلا در خیلی از رقابت ها، از «گذشته» فرهادی پیشی گرفته است. اردلان نبوی نژاد ،سینماگر ایرانی مقیم رم سال هاست در ایتالیا در سینمای حرفه یی فعالیت و جدای از دستیاری، مستند سازی و عكاسی را هم به شكل جدی دنبال می كند. نبوی نژاد در آخرین پروژه آنگلوپولوس، فیلمساز بزرگ یونانی هم به عنوان دستیار حضور داشت كه البته با مرگ تلخ فیلمساز، پرونده این فیلم برای همیشه بسته شد. نبوی نژاد همچنین در فیلم جدید سورنتینو با عنوان «آینده» كه در بهار سال جدید با حضور مایكل كین و شماری از بازیگران هالیوودی در شمال ایتالیا فیلمبرداری خواهد شد، همكاری خواهد داشت. به بهانه موفقیت های فیلم «زیبایی بزرگ» با این سینما گر ایرانی كه در این فیلم حضور طولانی- از پیش تولید تا مونتاژ- داشته است، درباره این فیلم و پائولوسورنتینو به گفت وگو نشستم.
در این فیلم دو قهرمان داستان وجود دارند: یكی تونی سرویللو (در نقش جپ گامباردللا) و دیگری شهر رم. این دو قهرمان درجریان فیلم به صورت موازی و جدایی ناپذیر ازهم پیش می روند. داستان خیلی ساده است. در حقیقت داستانی وجود ندارد. در جایی از فیلم، قهرمان داستان برای پیشخدمتش چنین روایت می كند: «بزرگ ترین آرزوی گوستاوفلوبر این بود كه داستانی درباره هیچ بنویسد ولی موفق نشد.»
شبی كه تا هتل آنگلو پلوس را همراهی می كردم، گفتم: فكر می كنی می توانم دستیارت در فیلم آینده ات باشم؟ نگاهی كرد و گفت بله و به سرعت ایمیل رد و بدل كردیم و قرار ملاقات برای دسامبر گذاشتیم پیش از هر چیز توضیح مختصری از خودت، تحصیلاتت و چگونگی ورودت به عرصه سینما بگو.
من در ایران تحصیلات خود را در رشته عمران به پایان رساندم و پس از آن به قصد تحصیل در سینما به ایتالیا آمده و از دانشكده ادبیات، رشته دمس (موسیقی و سینما و تئاتر)، فارغ التحصیل شدم. سپس در مدرسه سینمایی روبرتو روسلینی دوره یی چهارساله گذراندم. در دو سال اول، به صورت عمومی، صدابرداری، تصویر برداری و تدوینگری و در دو سال بعدی به صورت تخصصی به رشته تدوین كه نزدیك ترین زیرشاخه به كارگردانی بود پرداختم. در این ایام با كارگردان ایتالیایی، والریو یالونگو كه استاد مونتاژم بود در پروژه های مختلفی همكاری كردم. در حقیقت همكاری با او فرصتی شد برای رشد من در فضای سینمایی ایتالیا.
در آگوست سال 2011 در سیسیل، در یك فستیوال سینمایی، شانس آشنایی با تئو آنگلو پولوس راپیدا كردم. به دلیل مشكلات اجرایی در این فستیوال برای وی كه تنها به زبان های یونانی و فرانسه سخن می گفت مترجمی در نظر گرفته نشده بود و از قرار تنها كسی كه در بین شركت كنندگان آشنایی به زبان فرانسه و ایتالیایی به صورت همزمان را داشت، من بودم. به این خاطر رییس فستیوال از من درخواست كرد تا مترجم این كارگردان بشوم. علی رغم آشنایی ام به زبان فرانسه از اینكه مترجم رسمی آنگلو پولوس باشم كمی مضطرب بودم. اما به هرحال چاره یی نبود و به محض اینكه شروع به صحبت كردیم همه چیز روان پیش رفت. بعد از سخنرانی اش فرصتی پیش آمد و در فضایی دوستانه از زندگی من و از ایران پرسید و پس از آن، او از سفرش به ایران و جذابیت و تفاوت این كشور با تصویر رایج از آن در جوامع غربی برایم گفت. او جامعه ایران را بسیار پرتكاپو و مملو از روح زندگی توصیف می كرد و حضور فعال زنان در عرصه های مختلف اجتماعی او را به شدت شگفت زده كرده بود. در همان سفر، متوجه شدم كه او درصدد است كه در ماه دسامبر همان سال، شروع به ساخت فیلم جدیدش كند. شبی كه تا هتل همراهی اش می كردم، گفتم: فكر می كنی می توانم دستیارت در فیلم آینده ات باشم؟ نگاهی كرد و گفت بله و به سرعت ایمیل رد و بدل كردیم و قرار ملاقات برای دسامبر گذاشتیم.
تمركز اصلی فیلم پولوس روی دو مساله بود: بحران اقتصادی و مهاجرت در یونان. در ابتدا قرار بود كه جامعه مهاجران، افغان های مهاجر باشند اما به گفته خودش كمی بعد به این نتیجه رسیده بود كه فرهنگ ایرانی برای مطالعه اش جذاب تر بود. این گونه شد كه مهاجران فیلم، ایرانی ها شدند و به همین دلیل در تولید فیلم، ایرانی های مختلفی همكاری می كردند و همچنین یونانی هایی كه قرار بود به جای ایرانی ها نقش آفرینی كنند. در نتیجه بخش اعظمی از مسوولیت من كمك كردن به بازیگران یونانی و تفهیم فرهنگ ایران برایشان بود. بازیگران ایرانی هم در فیلم بودند: واسیلی كوه كلانی (بازیگرتئاتر ایرانی-یونانی) و فریدون فریاد (مترجم و شاعر ایرانی). همكاری آغاز شد تا اینكه متاسفانه حین ساخت فیلم، آنگلوپولوس در تصادفی درگذشت و بی شك تولید فیلم متوقف شد. این فیلم محصول مشتركی از یونان و ایتالیا بود: دستیار تولید آمادئو پاگانی (سناریست فیلم نگهبان شب) و هنرپیشه اول، همتای فیلم آخر پائولو سورنتینو، تونی سرویللو بود.
به ایتالیا برگشتیم و از آنجا كه دستیار شخصی سورنتینو را می شناختم باخبرم كرد كه سورنتینو درصدد ساختن فیلم جدیدش است. او گفت از آنجا كه تجربه كار و آشنایی با تونی سرویللو را داری، می توانی كمك خوبی برای تیم تولید باشی.
و این گونه همكاری ات را با تیم انتخاب بازیگر آغاز كردی؟
بله، در حقیقت دشواری اولیه، انتخاب سیاهی لشكر بود. در ایتالیا آژانس هایی وجود دارند كه آرشیوی از اسامی و تصاویر سیاهی لشكر در اختیارت می گذارند و می توانی از میان این گروه ها انتخاب كنی. سورنتینو زمانی كه شروع به مطالعه این آرشیو ها كرد، متوجه شد كه اكثر صورت های پیشنهادی را بارها در فیلم ها وسریال های ایتالیایی دیده ایم. به گفته خودش: «فیلم من درباره رم است و آدم هایی كه این شهر را زندگی می كنند. من مردم حقیقی این شهر را می خواهم نه كسانی كه شغل شان سیاهی لشكری است، صورت های بطن این جامعه را می خواهم و این گونه شد كه به مدت دو ماه و نیم، تمام شهر را به دنبال چهره ها گشتیم: كلیساها، مسجد، معابد، كنسرت ها، جشن ها و به نوعی تحقیقی 360 درجه از تمام اقشار ساكن در رم انجام شد.
نتیجه كار برای سورنتینو بسیار مطلوب بود و از من دعوت شد تا روی صحنه هم به همكاری ام ادامه دهم. با توجه به داستان فیلم و از آنجا كه با فیلم های او آشنا بودم، می توانستم كاراكتر های خوشایندش را تصور كنم، همان موجودات به نوعی فلاكت بار را كه مد نظرش بود جستم. شخصیت هایی كه نمی توان گفت مبتذل هستند، بلكه ملال آورند، گویی در وقاحت ظاهری شان عمقی نوستالژیك وجود دارد. موجودات مخوف و شنیعی كه روایتگران زوالی تاریخی اند. شكست خوردگانی كه درصددند تا ظاهر فاخرشان را حفظ كنند و از این لحاظ وقیح و زننده می شوند.
آیا پیش از خواندن سناریو، سورنتینو مختصری از داستان را برایتان روایت كرد؟
خیر، به هیچ عنوان. در حقیقت وقتی من آغاز به كار كردم هنوز سناریو را نخوانده بودم. در ابتدا تنها طبقه بندی از كاراكترهای موردنظر برای تیم بازیگری را در اختیار داشتیم از قبیل طبقه های مذهبی مختلف، زنان و مردانی كه عمل جراحی زیبایی و تزریق بوتاكس انجام می دهند، طبقه مرفه، مخاطبان تئاتر روشنفكری و غیره و سپس سناریو را خواندم. در حقیقت تا اواسط كار حتی با سورنتینو ملاقاتی نداشتیم. رابط مان دستیار اول كارگردان بود. تمام تحقیقات مان را به او ارائه می كردیم و از طریق او با كارگردان به صورت غیرمستقیم در ارتباط بودیم.
برای مخاطبان ایرانی كه شاید هنوز فیلم را ندیده باشند و بی شك بدون اینكه خدشه یی به جذابیت قصه وارد كنیم، مختصری از داستان را روایت می كنی.
در این فیلم دو قهرمان داستان وجود دارند: یكی تونی سرویللو (در نقش جپ گامباردللا) و دیگری شهر رم. این دو قهرمان درجریان فیلم به صورت موازی و جدایی ناپذیر ازهم پیش می روند. داستان خیلی ساده است. در حقیقت داستانی وجود ندارد. در جایی از فیلم، قهرمان داستان برای پیشخدمتش چنین روایت می كند: «بزرگ ترین آرزوی گوستاوفلوبر این بود كه داستانی درباره هیچ بنویسد ولی موفق نشد. به زندگی من نگاه كن، گردابی از این آدم هایی است كه در اطرافم اند و این هیچ است. فلوبر موفق نشد روایتش كند، چطور ممكن است من موفق شوم؟!» در حقیقت سورنتینو هم می خواست فیلمی از هیچ بسازد.
به هرحال داستان درباره نویسنده یی ناپلی است كه در جوانی (26سالگی) پس از نوشتن نخستین اثر موفقش به رم می آید. این اثر موفق تنها كتاب زندگی او باقی می ماند. در رم وارد جامعه روشنفكری و ناخودآگاه چرخه باطل دنیوی این شهر می شود چرا كه در رم، زمان می تواند بی آنكه متوجهش شوی و به راحتی بگذرد. قهرمان داستان با ورودش به دنیای دنیوی روشنفكری رم دیگر نمی داند چه بنویسد و به روزنامه نگاری روی می آورد. اما در تمام زندگی اش رویای نوشتن كتابی دیگر یا همان «زیبای بزرگ» را در سر می پرورد. اتفاقات داستان از اینجا آغاز می شود.
كمی كنجكاوی درباره تولید فیلم با توجه به اینكه بخش اعظم فیلم زندگی شبانه رم است، تصویر برداری ها هم شبانه بود؟
بله و مدیر فیلمبرداری لوكا بیگاتزی بود. همان مدیر فیلمبرداری فیلم «كپی برابر اصل» از عباس كیارستمی و احتمالا همین مسوولیت را برای فیلم آینده كیارستمی برعهده خواهد داشت. فیلمبرداری هم در ماه آگوست انجام شد كه شهر خالی از سكنه می شود. به جز صحنه های میهمانی های شبانه، در بقیه تصاویر، شهر رم كاملاخالی است. یكی دیگر از دلایل فیلمبرداری شبانه هم این بود. با این حال برای فیلمبرداری باید تمام خیابان ها را می بستیم و هیچ اتومبیلی حق عبور و مرور نداشت. در واقع خالی بودن رم كه مشهور است به شلوغی و حضور مردم و شادی توریست هایش، استعاره یی از تنهایی قهرمان داستان بود.
اكثر منتقدان از شباهت این فیلم با «زندگی شیرین» و «رم» فدریكو فلینی یاد می كنند. آیا تو این احساس را داشتی كه سورنتینو زندگی شیرین امروزی از رم را می سازد؟
این حرفی است كه اكثر روزنامه نگاران درباره فیلم مطرح كردند. فیلم می تواند به لحاظ داستانی به زندگی شیرین مشابهت داشته باشد چراكه قهرمان در هردوفیلم یك روزنامه نگار است و هردو در رم فیلمبرداری و ساخته شده اند ولی برای من فضاپردازی ها و شخصیت های گروتسك می تواند خیلی بیشتر به رم فللینی شباهت داشته باشد. به خاطر دارم كه زمانی كه در پروسه مونتاژ بودیم و مدام صحبت از مقایسه این فیلم با آثار فلینی بود، سورنتینو كمی كلافه شده بود. می گفت: فلینی نبوغ آمیز است و آثارش شاهكار تاریخی سینما هستند اما من در صدد شاهكار ساختن نیستم. حرف زیباترش این بود كه اگر بخواهی فیلمی در رم بسازی، ناخودآگاه تمام تخیل تصویری ات، توسط فللینی ساخته شده است و امكان ندارد فیلمی درباره رم بسازی كه فللینی در نگاهت بی تاثیر بوده باشد. اما برای من، تفاوت بزرگ در اینجاست كه در زندگی شیرین، زوال و فروریختن قهرمان داستان (مارچلو ماسترویانی) با سكوت همراهی می شود، با سكوت قهرمان. در حالی كه قهرمان داستان (تونی سرویللو) در فیلم سورنتینو مونولوگ های طولانی دارد، در این فیلم بی شك حرف بسیار است. و من بر این اعتقادم كه سورنتینو آنقدر حرف برای گفتن دارد كه نیازمند تقلید از فللینی نباشد، علی رغم اینكه سر تعظیم در مقابل شاهكارهای فللینی فرود می آورد.
جالب است كه نه فللینی اهل رم است و نه سورنتینو...
بله. سورنتینو اهل ناپل است كه در رم سكونت گزیده است مثل قهرمان داستان. البته این فیلم به هیچ وجه اتوبیوگرافی نیست چراكه سورنتینو برخلاف قهرمان داستانش به شدت فعال و غیردنیوی است. اما همان گونه كه خودش می گوید جذابیت كاردر سینما برایش اطلاعات كسب كردن درباره موضوع است، پروسه شناختن موضوع است. می گفت كه ناپل را خیلی خوب می شناسد و به همین دلیل نمی تواند فاصله لازم برای شناخت دوباره اش از سوژه را حفظ كند چون درگیر ناپل است. در صورتی كه وقتی به رم آمد یك غریبه بود، یك مهاجر و كم كم آغاز به شناختنش كرده بود. به همین دلیل حتی در ایام ساخت فیلم، شگفت زده می شد كه چقدر فضاها و موزه های خصوصی و خانه هایی بودند كه هرگز نمی توانست وجود داشتن شان را تصور كند.
باز هم همپای فللینی، این فیلم تنها فیلم ایتالیایی شركت كننده در جشنواره كن بود. علی رغم اینكه مورد توجه فستیوال قرار گرفت و برخلاف زندگی شیرین، نخل طلارا از آن خود نكرد. آیا به عنوان یكی از دست اندركاران نقدی به فیلم داری؟
خیلی دشوار است. اینكه بتوانم از فیلم فاصله بگیرم خیلی سخت است چراكه من از پیش تولید تا تولید و مونتاژ در این فیلم همكاری كردم. من با این فیلم یك سال زندگی كردم. حدود هفتاد بار این فیلم را از آغاز تا انتها دیدم. اما چیزی كه به هرحال می توانم بگویم این است كه برخورد اولیه من با این فیلم سناریو بود و از همان لحظه آغاز تحت تاثیرش قرار گرفتم. همان جمله فلوبر كه درباره هیچ چیز حرف نمی زد ولی وارد عمق انسانیت می شد. عمق نوستالژی و دریغ در عین اینكه پر از صحنه های جشن و شادی بود و شاید تنها اتفاقاتی كه قهرمان داستان را دگرگون می كند تجربه های حقیقی و خالص و اولیه زندگی بودند.
و چطور شد كه وارد تیم مونتاژ شدی؟
بعد از اینكه یك هفته از فیلمبرداری گذشت، سورنتینو با من تماس گرفت و دعوت كرد تا در مونتاژ هم همكاری كنم. به مدت سه ماه از ساعت 8 صبح تا 8 شب زیر یك سقف با هم زندگی كردیم، غذا خوردیم و كار كردیم صمیمیتی بی نظیر و شناختی عمیق از او پیدا كردم. گرچه به باور من سه ماه برای مونتاژ بسیار زمان محدودی بود، اما چاره یی نبود. كار كردن با سورنتینو، علی رغم اینكه كارگردانی خشن و سختگیر روی صحنه است، با توجه به تجربه كاری ام با آنگلوپولوس ساده بود. پولوس كه موجودی شیرین و خوش بیان بود روی صحنه فیلمبرداری به یك هیولا و موجودی غیرقابل تحمل بدل می شد. به برداشت من، شاید تمام كارگردان هایی كه نیاز دارند تا حداكثر توان هنری شان را برای متفاوت شدن به كار بیندازند، باید به شدت سختگیر باشند. خلاقیت سورنتینو در ست مونتاژ خارق العاده است به طوری كه ناخودآگاه مونتور و دستیاران مونتاژ ایده هایش را دنبال می كنند. در بسیاری مواقع در مونتاژ صحنه ها را جابه جا می كرد. و جالب است كه پس از مونتاژ هر قطعه، تمام گروه روی آن بحث می كردیم و اگر انتقادت قانع كننده بود سورنتینو به راحتی می پذیرفت و مونتاژ را تعویض می كرد. و شاید تنها انتقادی كه در مورد فیلم به نظرم برسد كامپكت بودن فیلم باشد. فشردگی زمانی فیلم درك كاملش را با یك بار دیدن دشوار كرد، چراكه خروجی مونتاژ اول فیلم سه ساعت و 10 دقیقه بود. اما به دلیل ممانعت مسوولین پخش فیلم، كوتاه شد و نسخه نهایی به دو ساعت و 20 دقیقه رسید. در مجموع 90 ساعت فیلم داشتیم و اكثر صحنه ها با سه دوربین فیلمبرداری شدند.
درجست وجوی زمان از دست رفته یا درجست وجوی زیبای بزرگ؟
دقیقا هم همین طور است. قهرمان داستان در جواب به پرسوناژ قدیسه داستان كه می پرسد: «چرا كتابت را ننوشتی؟» جواب می دهد: من به دنبال زیبای بزرگ بودم و نیافتمش. گرچه به نوعی در فیلم درمی یابیم كه زیبای بزرگ لحظاتی از اكتشاف زندگی بود. زیبای بزرگ در قصه زندگی بود، در خاطرات گذشته، در سادگی و خلوص نخستین عشق قهرمان داستان. كمااینكه قهرمان داستان برای مسلط بودن برخودش همواره ازروبه رو شدن با حقیقت درونی اش فاصله می گرفت. اما لحظاتی هست كه این دیوار فاصله فرو می ریزد، مثلابا مرگ موجودات مهم زندگی اش. لحظاتی كه با حقیقتی بزرگ تر از توان كنترلش روبه رو می شود و دیوارهایش فرو می ریزند.
«ریشه ها بسیار پراهمیت اند». این یكی از جمله های كلیدی و در لحظات پایانی فیلم است. باید اعتراف كنم كه شنیدنش با این صراحت در فیلم سورنتینو كمی دلگیركننده بود. گرچه من هم بر این باورم كه ریشه ها پر اهمیت اند و این امر به درستی در پروسه داستان هم حس می شد ولی معتقدم كه بیان كردنش به این وضوح، كمی پیش پا افتاده بود.
این انتقادی بود كه خیلی ها درباره این قسمت از فیلم داشتند. سورنتینو این طور جواب می داد: می دانم كه ممكن است خیلی سطحی باشد ولی آیا هیچ وقت پای صحبت پیرها (مادربزرگ ها و پدربرگ ها) نشسته اید؟ بعضی اوقات جمله های ساده یی می گویند كه شاید یك بچه پنج ساله بگوید. اما این سادگی، حكایت از گذشتن از پیچیدگی های جوانی و بازگشت به سادگی است، به عبارتی، حاصل یك عمر زندگی است. برای درك سادگی باید از پیچیدگی ها گذر كنی.
نویسنده: هلیا همدانی