نتایج آزمایش حیرتآور بود، پس از گذشت چند روز اکثر زندانبانان رفتارهای شدید سادیسمی از خود نشان دادند. آزمایش به خاطر ترس از کنترل خارج شدن وضعیت بعد از ۶ روز متوقف شد.
لطفا با من تا پایان این آزمایش همراه شوید و لذت خواندن این گزارش را از دست ندهید:
این پژوهش با یاری این افراد به انجام رسیده است:
دستیاران پژوهشی، اداری و اطلاعاتی:
Carolyn Burkhart کارولین برکارت
David Gorchoff دیوید گورچف
Christina Maslach کریستینا ماسلاک
Susan Phillips سوزان فیلیپز
Anne Riecken آن ریکن
Cathy Rosenfeld کتی روزنفلد
Lee Ross لی راس
Rosanne Saussotte رُزاَن ساسوت
Greg White کرگ وایت
سازندگان زندان:
Ralph Williams رالف ویلیامز
Bob Zeiss باب زیس
Don Johann دان جوهان
افراد پلیس که با پروژه همکاری کردند:
James Zurcher جیمز زورکر، رئیس اداره پلیس، شهر پالو آلتو
Joseph Sparaco جوزف سپاراکو، افسر، اداره پلیس، شهر پالتوآلتو
Marvin Herrington ماروین هرینگتون، رئیس پلیس، دانشگاه استانفورد
در صبحگاه آرام یک روز یکشنبه در ماه آگوست 1971، یک ماشین پلیس در شهر پالوآلتو، در ایالت کالیفرنیا، گشت زد و عدهای از دانشجویان را به اتهام ورود غیرمجاز به ملک دیگری و سرقت مسلحانه دستگیر نمود. هر فرد متهم در منزل خود دستگیر، تفهیم اتهام و از حقوق خویش آگاه میشد. متهم دستهایش را روی ماشین پلیس قرار میداد تا مورد بازرسی بدنی قرار گرفته و دستبند زده شود-
در طول این ماجرا فرد متهم حیرت زده بود و همسایگان با کنجکاوی جریان را تماشا میکردند. متهم سپس در صندلی عقب ماشین پلیس قرار میگرفت که آژیرکشان وی را به ایستگاه پلیس میبرد.
در ایستگاه پلیس متهم بطور رسمی تفهیم اتهام میشد و از حقوق قانونی خود برای سکوت در بازپرسی تا هنگام داشتن مشاوره حقوقی آگاه میگشت. سپس انگشتنگاری شده و مشخصات کامل وی ثبت میگردید.
متهم سپس به سلولی برده میشد و با چشمبند در آنجا قرار میگرفت تا درباره سرنوشت خویش و اینکه چکار کرده که اینگونه گرفتار شده، بیاندیشد.
داوطلبان و نحوه انتخاب آنان:
جرم افراد متهم درواقع این بود که به یک آگهی در یک روزنامه محلی درباره نیاز به داوطلب برای شرکت در یک پژوهش درباره تاثیرات روانی زندگی در زندان پاسخ داده بودند. محققین میخواستند که تاثیرات روانی زندانی یا زندانبان شدن روی فرد چیست؟،را ببینند. بدین منظور، تصمیم گرفتند که یک وضعیت زندان مانند درست کنند و سپس بدقت تاثیرات این وضعیت را روی رفتار همه کسانی که در این چاردیواری قرار میگرفتند مطالعه کنند.
بیش از 70 داوطلب به آگهی پاسخ دادند و مصاحبههای تشخیصی و آزمایشهای شخصیت در مورد آنها انجام گرفت تا کسانی که مشکلات روانی، ناتوانیهای پزشکی یا سابقه جرم یا استفاده از مواد مخدر دارند، از پژوهش حذف شوند.
در نهایت، یک گروه نمونه 24 نفری از دانشجویان امریکایی و کانادایی باقی ماند که در منطقه اطراف استانفورد سکونت داشته و میخواستند با شرکت در این پژوهش روزی 15 دلار بدست آورند. این افراد در همه مواردی که آزمایشگران میتوانستند آزمایش یا مشاهده کنند، واکنش عادی داشتند.
بدینگونه پژوهش درباره زندگی در زندان با شرکت یک گروه متوسط از مردان سالم و باهوش از طبقه متوسط آغاز شد. این مردان جوان بصورت شانسی و با استفاده از “شیر یا خط” به دو گروه تقسیم شدند. نیمی از آنان بصورت شانسی به عنوان زندانبان، و نیمی دیگر به عنوان زندانی برگزیده شدند. این نکته مهم را باید بخاطر سپرد که در آغاز این آزمایش، هیچ گونه تفاوتی میان مردان جوانی که به عنوان زندانی برگزیده شده با آنانی که به عنوان زندانبان انتخاب شدند وجود نداشت.
زندان و نحوه ساخت آن:
برای ساختن شرایطی که خیلی مشابه وضعیت زندان باشد،از مشاورین با تجربه کمک خواستند. یکی از بهترین آنها یک زندانی سابق بود که حدود ۱۷ سال را پشت میلههای زندان گذرانده بود. این مشاور برای درک این که زندانی بودن چگونه است؟، بسیار کمک کرد.
زندان با مسدود کردن دو انتهای یک راهرو در زیرزمین ساختمان دانشکده روانشناسی استانفورد ساخته شد. این راهرو “حیاط” بود و تنها مکانی بود که زندانیها غیر از سلول خود بدان راه داشته و میتوانستند در آن راه بروند، غذا بخورند و یا ورزش کنند، غیر از رفتن به مستراح در انتهای راهرو (که زندانیها با چشم بسته به آنجا برده میشدند که راه خروج از زندان را یاد نگیرند).
برای ساختن سلولهای زندان، درهای برخی از اتاقهای آزمایشگاه را برداشته و به جای آنها درهای مخصوصی که با میلههای آهنین ساخته شده بود و شمارهی سلول بر آن نقش بسته بود، قرار دادند.
در یک انتهای راهرو منفذ کوچکی وجود داشت که از طریق آن حوادثی را که رخ میداد، می توانستند ضبط و فیلمبرداری کنند. در یک سوی راهرو در مقابل سلولها یک کمد کوچکی قرار داشت که به “سیاهچال” تبدیل شد، یعنی سلول انفرادی. سلول انفرادی خیلی تنگ و تاریک بود، به پهنای شصت سانتیمتر و عمق حدود شصت سانتیمتر بود ولی ارتفاع آن برای ایستادن “زندانی بد” در آنجا کافی بود.
یک سیستم مخابره داخل ساختمان این امکان را فراهم میکرد که مخفیانه گفتگوی زندانیها را بشنوند و همچنین اعلامیههای عمومی را از طریق آن برای زندانیان پخش کنند. هیچگونه پنجره یا ساعتی وجود نداشت که گذشت زمان را بتوان از طریق آن تشخیص داد، که بعدا به برخی آزمایشهای اختلال زمانی انجامید.
با قرار دادن این خصوصیات در محل، زندان ما آماده پذیرش اولین زندانیهایی شد که در اداره پلیس پالوآلتو در بازداشت بسر می بردند.
زندانیان و وضعیت آنان:
زندانیها درحالیکه هنوز در شوک ملایم ناشی از دستگیری غیرمنتظره توسط پلیس بسر میبردند، چشم بسته برای طی مراحل بعدی با ماشین پلیس به محل “زندان ناحیه استانفورد” منتقل شدند. سپس زندانیها یکی یکی به زندان آورده شده و با زندانبان زندان روبرو شدند که احساس جدی بودن جرمشان و موقعیت جدیدشان به عنوان زندانی را به آنها منتقل میکرد.
تحقیر زندانیان:
هر زندانی بطور سیستماتیک مورد بازرسی بدنی قرار میگرفت و سرتاپا لخت میشد. سپس با ماده ضد شپش گردافشانی میشد که این باور که او ممکن است میکرب یا شپش داشته باشد، به وی منتقل میکرد – چنانکه در این سری از عکسها دیده میشود.
یک روند فرودست کردن زندانی طراحی شده بود که هم برای تحقیر زندانی بود و هم برای اینکه مطمئن شوند آنها هیچ میکربی همراه خود نمیآورند که زندان را آلوده سازد.
پس از آن به فرد زندانی یک لباس زندان داده شد. لباس زندان بطور عمده یک پیراهن بلند بود که زندانی در تمام مدت بدون هیچگونه لباس زیر به تن میکرد.روی این لباس، پشت و جلو، شمارهی زندانی نقش بسته بود.
به مچ پای راست هر زندانی یک زنجیر سنگین با قفل بسته شده بود ک تمام مدت به پای زندانی بود. کفش زندانی یک جفت دمپایی ابری بود، و هر زندانی موهایش را با یک کلاه از جنس جوراب نایلون زنانه میپوشاند.
باید توجه داشت که تلاش بر این بود که یک شرایط کارکردی مشابه زندان ایجاد کنند، نه یک زندان واقعی. زندانیان مرد در زندان واقعی پیراهن بلند نمیپوشند، ولی زندانیان مرد بطور واقعی احساس تحقیر شدن و محرومیت از مردانگی را دارند. هدف این بود که با پوشاندن پیراهن به مردان بدون لباس زیر، در زمانی کوتاه تاثیراتی مشابه اثر زندان واقعی ایجاد کنیم. در واقع، به محض اینکه برخی از زندانیان این لباسهای زندان را پوشیدند، شیوه راه رفتن و نشستن و ایستادن آنها دگرگون شد – یعنی بیشتر زنانه شد تا مردانه.
زنجیری که به پای آنها بسته شده بود، که آن هم در اکثر زندانها معمول نیست، به این منظور بود که فضای سرکوبگر زندان را به زندانیها یادآوری نماید. حتی هنگامی که زندانیها خوابیده بودند، نمیتوانستند از فضای سرکوب رهایی یابند. هنگامی که زندانی غلت میزد، زنجیر به پای دیگر او میخورد، او را بیدار میکرد و بیاد او میآورد که هنوز در زندان است و حتی در رویای خویش نمیتواند از زندان فرار کند.
استفاده از شماره برای شناسایی زندانیها شیوهای بود برای اینکه به آنها احساس بیهویتی القا شود. هر زندانی را تنها باید با شماره صدا میزدند و خود زندانی نیز در صحبت درباره خود یا زندانیهای دیگر تنها میتوانست از شماره استفاده کند[و نه نام فرد].
کلاه جوراب نایلونی روی سر زندانی به جای تراشیدن سر زندانی بکار گرفته شد. روند تراشیدن موی سر، که در اکثر زندانها و همچنین در ارتش انجام میگیرد، از جهتی به منظور فروکاستن هویت فرد است – زیرا برخی افراد هویت فردی خود را با شیوهی آراستن مو یا بلند کردن آن نشان میدهند. همچنین اینکار به این منظور انجام میشود که افراد را به اطاعت از مقررات خودسرانه و زورگویانه زندان عادت دهد.
زندانبان ها و اجرای قوانین:
زندانبانها هیچ دوره خاص آموزشی برای زندانبانی را طی نکرده بودند. در عوض، آنها در یک محدودهای آزاد بودند که هر کاری را که فکر میکنند برای حفظ نظم و قانون در زندان و جلب احترام زندانیها لازم است، انجام دهند.
زندانبانان خود یک سری مقررات درست کردند که آنها را بعدا تحت نظارت سرزندانبان دیوید جاف، که یک دانشجوی دوره کارشناسی در استانفورد بود، به اجرا گذاشتند. اما به آنها درباره احتمال جدی شدن این ماموریت و خطرهای احتمالی وضعیتی که در آن گام میگذاشتند، هشدار داده شد همانطور که به زندانبانهای واقعی نیز که چنین شغل خطرناکی را داوطلبانه انتخاب میکنند، نیز تذکر داده میشود.
زندانیهای مثل زندانیهای واقعی انتظار داشتند که تا حدودی مورد آزار و اذیت قرار گیرند، و حریم خصوصی و حقوق مدنی آنها در مدتی که در زندان هستند نقض شود و اینکه غذای اندکی به آنها داده شود که حداقل نیاز بدنی آنها را تامین کند – اینها همه بخشی از موارد توافق آگاهانهی آنها به عنوان داوطلب شرکت در پژوهش بود.
همه زندانبانها لباسهای متحدالشکل به رنگ لباس نظامی به تن داشتند، هر کدام یک سوت به گردن و یک باتوم پلیس همراه خود داشتند که از اداره پلیس قرض گرفته بودیم. زندانبانها همچنین عینک آفتابی مخصوصی به چشم داشتند.
عینکآفتابی براق مانع از این بود که کسی چشمهای زندانبان را ببیند یا احساسات او را بتواند بخواند، و از اینرو کمک میکرد که بیهویتی آنان را برجستهتر کنند. البته نه فقط به پژوهش درباره زندانیها، که به پژوهش درباره زندانبانها نیز میپرداختند که خود را در نقش پرقدرت جدیدی مییافتند.
۹ زندانبان و ۹ زندانی در زندان آزمایش را شروع کردند. سه زندانبان در هر یک از سه شیفت هشت ساعته کار میکردند، در حالیکه سه زندانی در تمام مدت یکی از سه سلول بی روح را اشغال میکردند.
سایر زندانبانها و زندانیها از نمونهی ۲۴ نفره رزرو بودند تا در صورت نیاز فراخوانده شوند. سلولها بقدری کوچک بودند که در هر کدام فقط به اندازه سه تا تخت سفری جا بود که زندانیها روی آنها میخوابیدند یا مینشستند، و تقریبا جا برای چیز دیگری نبود.
زیمباردو، به عنوان سرپرست زندان، به نگهبانان گفت:
«می توانید در زندانیها احساس حوصله سررفتگی، و تا اندازهای احساس ترس ایجاد کنید. میتوانید این احساس را در آنها به وجود آورید که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل ماست، تحت کنترل سیستم، شما، و من است. باید آنها را متوجه کنید که هیچگونه حریم شخصی ندارند. ما فردیت آنها را به شیوههای مختلف از آنها خواهیم گرفت. به طور کلّی، همهٔ این کارها باید به یک حس ناتوانی، درماندگی، و بیقدرتی منجر شود. یعنی، در این موقعیت، همهٔ قدرت دست ماست و آنها هیچ قدرتی در اختیار ندارند.»
زندانبانها از حرکت شنای سینه روی زمین که یک شیوه مجازات بدنی بود، برای تنبیه زندانیها در صورت سرپیچی از مقررات یا هر گونه واکنش یا برخورد نامناسب نسبت به زندان یا زندانبانها استفاده میکردند. هنگامی که ما مشاهده کردیم که زندانبانها زندانیان را وادار به حرکت شنا میکنند، ابتدا فکر کردیم که این یک شیوه نامناسب برای یک زندان است – زیرا نسبتا تنبیهی خفیف و بچگانه است.
اما بعدا دریافتیم که حرکت شنا اغلب توسط نازیها در اردوگاهها به عنوان مجازات بکار گرفته میشد. شایان توجه است که یکی از زندانبانها نیز پای خود را روی پشت زندانیهایی که مشغول حرکت شنا بودند میگذاشت، یا زندانیهای دیگر را مجبور میکرد که روی پشت زندانیهای همسلول خویش که مشغول حرکت شنا بودند بنشینند یا گام بگذارند.
شورش و شکایت ها آغاز می شوند:
از آنجایی که روز اول بدون حادثه گذشت، گروه از شورشی که در صبح روز دوم رخ داد تعجب کردند و اصلا انتظارش را نداشتند. زندانیها کلاههای نایلونی را از سر خود در آورده، شمارهها را از لباس خود کنده، و برای خود از تختهایی که پشت در سلولها گذاشته بودند، سنگر ساخته بودند. و حالا سوال این بود که با این شورش چکار بکنند؟
زندانبانها خیلی عصبانی و مستاصل شده بودند زیرا زندانیها همچنین شروع به متلک پراندن و فحش دادن به آنها کرده بودند. هنگامی که زندانبانهای شیفت صبح آمدند، از دست زندانبانهای شیفت شب که به گمان آنها زیادی کوتاه آمده بودند گلهمند بودند. زندانبانها باید خود به این شورش پاسخ میدادند و رفتاری که آنها در پیش گرفتند باعث شگفتی پژوهشگرانی شد که شاهد ماجرا بودند.
زندانبانها به تک تک سلولها هجوم آورده، زندانیها را لخت کردند، تختهایشان را بیرون آوردند، و سردستههای زندانیان را در سلول انفرادی انداختند، و بطور کلی شروع به آزار و ترساندن زندانیها کردند.
شورش بطور موقتی سرکوب شده بود، ولی حالا زندانبانها با مشکل جدیدی روبرو بودند. البته که ۹ زندانبان مسلح به باتوم میتوانند ۹ نفر زندانی را سرکوب کنند، ولی ۹ زندانبان تمام وقت که نمیشد در زندان داشته باشیم. پس چکار میخواستند بکنند؟ یکی از زندانبانها چارهای یافته و گفت:
بیایید از تاکتیکهای روانی به جای تاکتیکهای عملی استفاده کنیم.” استفاده از تاکتیکهای روانی بدانجا رسید که یک سلول امتیاز ویژه درست کردند.
یکی از سه تا سلول به عنوان «سلول امتیاز ویژه» مشخص شد. به سه زندانیای که کمتر از دیگران در شورش شرکت داشتند امتیازهای ویژه داده شد. آنها لباس زندان خود را پس گرفتند، تخت خود را پس گرفتند، و اجازه یافتند که از دستشویی استفاده کنند و دندانهایشان را مسواک کنند. زندانیهای دیگر اجازه هیچ کدام از اینکارها را نداشتند.
زندانیهای دارای امتیاز همچنین اجازه یافتند که در حضور زندانیهای دیگر که بطور موقت از خوردن محروم شده بودند، غذای مخصوص بخورند. منظور از این کار شکستن همبستگی در میان زندانیها بود.
این رفتار برای نصف روز ادامه داشت. پس از آن، زندانبانها برخی از این زندانیهای «خوب» را در سلولهای «بد» جای دادند، و برخی از زندانیهای «بد» را به درون سلول «خوب» بردند، و همه زندانیها را کاملا گیج کردند. برخی از زندانیها که سردسته بودند، اکنون فکر میکردند که زندانیهایی که از سلول امتیاز ویژه میآیند، باید خبرچین باشند و ناگهان زندانیها نسبت به همدیگر بیاعتماد شدند.
هر جنبهای از رفتار زندانی تحت کنترل کامل و خودسرانه زندانبانها قرار گرفت. حتی رفتن به توالت هم امتیاز ویژهای شد که زندانبان میتوانست بسته به میل خود آن را بدهد یا ندهد. در حقیقت، پس از خاموشی «قفل و بند» در ساعت ۱۰ شب، زندانیها اغلب مجبور میشدند که در سطلی که در سلولشان گذاشته شده بود ادرار یا مدفوع کنند. برخی اوقات زندانبانها به زندانیها اجازه نمیدادند که این سطلها را خالی کنند و بزودی زندان بوی ادرار و مدفوع گرفت – که حالت حقارتبار آن فضا را افزایش میداد.
زندانبانها بویژه به سردسته شورش، شماره ۵۴۰۱، سخت میگرفتند. او خیلی سیگار میکشید، و آنها با تنظیم اوقات سیگارکشیدن وی او را کنترل میکردند.گروه بعدا وقتی که نامههای زندانیها را سانسور میکردند، دریافتند که او به ادعای خودش یک فعال با گرایش رادیکال بود.
او در این پژوهش داوطلب شده بود که تحقیقات ما را – که او به اشتباه فکر میکرد یکی از ابزار حکومت برای برای یافتن راههای کنترل دانشجویان رادیکال است -”افشا” کند. در حقیقت، او برنامه داشت که داستان این جریان را پس از پایان آزمایش به یک روزنامه زیرزمینی بفروشد! اما حتی او هم کاملا در نقش یک زندانی قرار گرفته بود بطوریکه آنطور که از نامهی او به دوست دخترش آشکار شد، افتخار میکرد که به عنوان رهبر «کمیته شکایت از زندان منطقه استانفورد» انتخاب شده است.
زندانی شماره ۸۶۱۲ دچار احساسپریشی شدید، بینظمی اندیشه، گریهی غیرقابل کنترل، و خشم دیوانهوار شد. در نتیجه آزمایشگران ترجیح دادند که وی آزاد شود.
ملاقات با خانواده و دوستان:
روز بعد، ساعتی ملاقات برای پدرومادر و دوستان بود. گروه نگران بود که هنگامی که خانوادهها وضعیت زندان ما را ببینند، ممکن است اصرار کنند که پسرهایشان را به خانه ببرند. برای اینکه این اتفاق نیافتد، هم روی وضعیت زندان و هم روی خانوادهها کار کردیم که که فضای زندان خوشایند و بیآزار بنظر برسد.
زندانیها را حمام و اصلاح داده و ظاهرشان را مرتب کردند، از آنها خواستند که سلولهایشان را تمیز کرده و برق بیاندازند، یک وعده غذای مفصل به آنها داده، از طریق دستگاه مخابرات داخل ساختمان موسیقی پخش شد، و حتی از سوزی فیلیپس، یکی از دختران دانشجوی استانفورد که خیلی زیبا و جذاب بود، خواسته شد که پشت میز ثبتنام بنشیند.
هنگامی که ملاقاتکنندهها به تعداد یک دوجین یا بیشتر آمدند، از آنچه که به نظرشان یک تجربه جدید و تفریحی میآمد سرخوش بودند،آنها باید ثبتنام میکردند، مجبور بودند که نیم ساعتی انتظار بکشند، به آنها گفته میشد که فقط دو بازدید کننده میتوانستند به دیدار زندانی بروند، فقط ده دقیقه وقت ملاقات داشتند، و در تمام مدت ملاقات باید تحت نظارت یک زندانبان باشند. پیش از ورود پدرومادرها به محوطه ملاقات، آنها همچنین باید درباره پرونده پسرشان با سرزندانبان صحبت میکردند. البته پدرومادرها از این مقررات خودسرانه گله میکردند، ولی بطرز قابل توجهی هم اطاعت میکردند.
نقشه فرار دسته جمعی و مشکلات آن:
این قسمت را به نقل از فیلیپ زیمباردو در اینجا می آورم تا درک راحتی از این رویداد داشته باشید…
حادثه مهم بعدی که باید با آن مقابله میکردیم، شایعهی نقشه فرار دسته جمعی بود. یکی از زندانبانها صحبتهای زندانیان را شنیده بود که درباره فراری صحبت کرده بودند که قرار بود بلافاصله پس از ساعت ملاقات عملی شود. شایعه چنین بود: زندانی شماره ۸۶۱۲، که شب پیش آزادش کرده بودیم، قرار بود یک عده از دوستانش را جمع کند و بیاورد و زندانیها را آزاد کنند.
فکر میکنید ما به این شایعه چه واکنشی نشان دادیم؟ آیا فکر میکنید که ما شیوه انتقال شایعه را ثبت کردیم و آماده مشاهده فراری شدیم که قرار بود عملی شود؟ اگر مثل پژوهشگران روانشناسی اجتماعی عمل می کردیم، این کاری بود که باید میکردیم. در عوض، واکنش ما ناشی از نگرانی ما درباره امنیت زندانمان بود. کاری که ما کردیم این بود که در یک جلسه تعیین استراتژی با سرزندانبان، سرپرست، و یکی از افسرهای پلیس به نام کریگ هینی 1 طرح خنثی کردن نقشه فرار را بریزیم.
پس از جلسه، ما تصمیم گرفتیم که یک خبرچین (یک فرد همدست در آزمایش) در سلولی که شماره ۸۶۱۲ قرار داشت، بگذاریم. وظیفه خبرچین ما این بود که اطلاعات مربوط به نقشه فرار را به ما بدهد. سپس من به اداره پلیس پالوآلتو برگشتم و از گروهبان خواهش کردم که زندانیهای ما را به زندان قبلیشان انتقال دهد.
خواستهی من رد شد زیرا اگر ما زندانیها را به زندان آنها منتقل میکردیم، اداره پلیس دیگر تحت پوشش بیمه قرار نمیگرفت. از این عدم همکاری پلیس عصبانی و منزجر شده بودم (حالا دیگر من کاملا در این نقش حل شده بودم).
سپس ما نقشه دیگری کشیدیم. نقشه این بود که زندانمان را پس از اینکه ملاقاتکنندهها محل را ترک کردند، تعطیل کنیم، زندانبانهای بیشتری را فرابخوانیم، زندانیها را به همدیگر زنجیر کنیم، روی سرشان یک کیسه بکشیم، و آنها را به اتاق انباری در طبقه پنجم انتقال دهیم و تا پایان زمان نقشه نجات احتمالی آنها را در همانجا نگه داریم.
هنگامی که توطئهگران آمدند، خواهند دید که من تنها آنجا نشستهام. من به آنها خواهم گفت که آزمایش به پایان رسیده و ما همه دوستان آنها را به خانههایشان فرستادهایم، و کسی باقی نمانده که آزاد شود. پس از اینکه آنها رفتند، ما زندانیها را بازمیگردانیم و حضور نیروهای امنیتی را در زندانمان دوبرابر میکنیم. ما حتی به این فکر کردیم که شماره ۸۶۱۲ را فریب داده و به طریقی او را به درون زندان کشانده و زندانی کنیم چون که او با دروغگوئی آزاد شده بود.
آنجا تنها نشسته بودم و بی صبرانه انتظار میکشیدم که مهاجمین به درون بریزند، ولی کسی که سروکلهاش پیدا شد گوردون براون یکی از همکاران و هماتاقی من در دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه ییل (Yale) بود. گوردون شنیده بود که ما داریم آزمایشی انجام میدهیم و آمده بود ببیند که جریان چیست. بطور خلاصه برای او شرح دادم که چه میکنیم، و او از من یک سوال خیلی ساده پرسید: “خوب، متغیر مستقل شما در این پژوهش چی هست؟”
من با تعجب دیدم که از دست او واقعا عصبانی شدم. حالا با یک نقشه فرار از زندان مواجه هستم. امنیت افراد من و ثبات زندانم در خطر است، و حالا باید جواب نقنق بیخاصیت این دانشگاهیِ لیبرالِ دلسوز را بدهم که نگران متغیر مستقل است! مدتی طول کشید تا من دریابم که در آن لحظه چقدر در نقش زندان خودم فرورفته بودم – که مانند یک سرپرست زندان میاندیشیدم، و نه یک روانشناس پژوهشگر!
تلافی زندانبان ها پس از این شایعه:
آزار را به طرز چشمگیری افزایش دادند، برای تحقیر بیشتر زندانیها وادارشان کردند که سختیهای بیشتری تحمل کنند، مجبورشان کردند که کارهای یدی تکراری، مثل تمیز کردن سنگ مستراح با دستهای برهنه، را انجام دهند.
زندانبانها زندانیها را محبور کردند که حرکت شنا و حرکتهای دیگر مثل بالا پریدن را انجام دهند، و خلاصه هرچه که به ذهن زندانبانها میرسید به زندانیها دستور میدادند، و مدت زمان هر یک از سرشماریها را به چند ساعت افزایش دادند.
زندانبانها سه دسته بودند. دسته اول، سختگیر ولی باانصاف بودند و مقررات زندان را رعایت میکردند. دسته دوم، “آدمهای خوبی” بودند که اندکی به زندانیها لطف میکردند و هرگز زندانیها را مجازات نمیکردند. و بالاخره، حدود یک سوم از زندانبانها خصمانه، خودسر و در اختراع شیوههای تحقیر زندانیها خلاق بودند.
این زندانبانها به نظر میرسید که کاملا از قدرتی که در دست داشتند لذت میبردند، اما هیچیک از تستهای سنجش شخصیت که ما پیش از شروع آزمایش انجام داده بودیم، این رفتار را پیشبینی نکرده بود. تنها ربطی که میان شخصیت فرد و رفتار وی در زندان کشف شد این بود که زندانیهایی که به میزان زیادی اقتدارشخصی از خود نشان داده بودند، محیط مقتدر زندان را بیشتر از دیگر زندانیها تحمل کردند.
نتیجه گیری از آزمایش:
زندانیها با احساسهای استیصال و ناتوانی به روشهای متنوعی کنار میآمدند. ابتدا، برخی زندانیهای شوریدند یا با زندانبانها دعوا کردند. چهار زندانی با روانپریشی شدید به عنوان یک راه فرار از وضعیت واکنش نشان دادند.
یک زندانی پس از آنکه دریافت که با درخواست بخشودگی مشروط وی موافقت نشده است، علائم بیماری جسمی-روانی کهیر در روی پوستش ظاهر شد. دیگران تلاش کردند که با زندانی خوب بودن و انجام هرچه که زندانبان ازآنها میخواست، با وضعیت کنار بیایند. یکی از آنها حتی به خاطر رفتار نظامی مانند خویش در اجرای دستورها لقب “گروهبان” گرفته بود.
در این زمان آشکار شده بود که باید به این آزمایش پایان بدهند. وضعیت فوقالعاده قدرتمندی ساخته شده بود – وضعیتی که در آن زندانیها در خود فرو رفته و رفتارهای بیمارگونه داشتند، و برخی زندانبانها در آن به شیوههای سادیستی رفتار میکردند.
فیلیپ زیمباردو درباره علت پایان آزمایش چنین می گوید:
من این آزمایش را به دو دلیل برای همیشه پایان دادم. یک، ما از طریق ضبط ویدئویی دریافتیم که زندانبانها آزار زندانیها را در نیمه شب افزایش میدادند چون که فکرمیکردند هیچ پژوهشگری آنها را نمیبیند و آزمایش “تعطیل” شده است. کسل شدن آنها باعث شده بود که آنها زندانیان را بیشتر با شیوههای پورنو و تحقیرآمیز اذیت و آزار کنند.
دلیل دوم این بود که کریستینا ماسلاک که اخیرا از استانفورد درجه دکترا دریافت کرده بود و به منظور انجام مصاحبه با زندانبانها و زندانیان بدانجا دعوت شده بود، هنگامی که زندانیها را دید که در هنگام رفتن به مستراح کیسهای روی سرشان کشیده شده، پاهایشان به هم زنجیر شده، و دستهایشان روی شانه یکدیگر است، بشدت اعتراض کرد.
او که بشدت عصبانی شده بود، گفت “این کاری که شما با این پسرها میکنین وحشتناکه!” از میان بیش از ۵۰ نفر کسانی که از بیرون آمده بودند که زندان ما را ببینند، این زن تنها کسی بود که درباره اخلاقی بودن آن پرسش نمود. اما هنگامی که او با قدرت این وضعیت مقابله کرد، آشکار شد که این پژوهش باید پایان یابد.
و به این ترتیب، تنها پس از شش روز، طرح دوهفتهای تشابهسازی زندان ما تعطیل شد در حالی که قرار بود 14 روز ادامه داشته باشد.
منابع:
1- ویکی پدیا
2- وب سایت آزمایش زندان استنفورد
3- زمینهٔ روان شناسی هیلگارد، ترجمهٔ دکتر حمزه گنجی
4 - سایت یک فراکاو
علاقه مندی ها (Bookmarks)