مؤلف رستم الحكماى آصف متخلص حكيمانه در تعريف والاجاه كريم خان جماقتدار گويد:
زهى عاقل غير عالم لرى زبردست فرمانده پرخورى زهى مرزبان كريم جليل كه شه بود و گفتا وكيلم وكيل هميشه جُنُب بود و سرمست مى به تقوى و طاعات، نابرده پى نماز و نيازش بُدى حلق و ... ولى منصف و مهربان بُد به خلق بُدى عهد وى پر ز فسق و فجور خيانت ز ايام وى بود دور چنان ثبت كرد احتساب و حساب كه شد بىحسابى چو نقش بر آب بنازم به آن كامبخشا وكيل كه بُد در وكالت، خديوى جليلى وكيلى كه نامش كريم خان بُدى از او هفت كشور، هراسان بدى وكيلى كه سى سال، فرمانرواى به ايرانزمين بود با حُسن راى وكيلى كه قيصر از او بيم داشت غلامش به سر، تاج و ديهيم داشت
وكيلى كه شاهان، غلامش بُدند سلاطين پى احترامش بدند وكيلى كه بُد فخر جمله ملوك به فرمانروايى، ز حُسن سلوك در ايامش ايران، طربخانه بود ز عهدش غم و غصه، بيگانه بود اگر چه لرى صادق و ساده بود ز نامردى و ننگ، آزاده بود غلامان وى هر يكى خسروى برِ همتش خرمنى چون جُوى به فن رياست بُدى مجتهد به ارباب دانش بدى معتمد به عدل و به انصاف، داور بُدى مربىِ شرع پيمبر بدى منِ گندم و جو به عهد كريم بهايش بُدى پنج قيراط سيم در آن عهد، بىبركتى، مات بود جهان پر ز نعما و بركات بود اگر چه معاصى، فراوان بُدى ولى طاعت، افزون ز پايان بدى زن سروران زمانه، تمام ... به خوبى و بُد نيكنام بسى رند و مكار و عيار بود رشيد و هميم و نكوكار بود ز غله، پر انبارها در بلاد نگهداشتى متصل بهرِ زاد ز شمشير برّنده، آن نرهشير بريد آهن ناب را چون پنير در ايام آن گُرد بهرامفر خديو جهان، خسرو نامور به هر گوشهاى عيش آماده بود همه شاهد و ساقى و باده بود به هر بزمى، اهل طرب، گرم ساز بتان، جلوهگر با دوصد عز و ناز چه گويم به تعريف آن نرهديو كه گشتى به ايران، سراسر خديو شب و روز، سرمست و مستانه بود و ليكن به هر كار، فرزانه بود در ايام آن ملتجاى فقير دو شش من جو، اجرت ببردى اجير گدايى در ايام وى عار بود به نان، هر فقيرى، غنىوار بود بُد اشتركُش و فيلكش، گاوكش ولى با بز و ميش مىبود خوش بُدى سركش از تاج و ديهيم و گاه زدى از وكالت، دَم و بود شاه
وكالت ز خاقان قاجار داشت به شاهى آن شاه، اقرار داشت چو خاقان قاجار بُد خوردسال در ايام آن داور جمخصال محمد حسن خانِ با زيب و زين به حق، وارث شاه سلطان حسين نيا بود خاقان قاجار را مطيع رشيد دَه و چار را مر آن شاه را داده در دامغان مقر، آن وكيل شهنشهنشان نپرورده گردون فيروزهفام وكيلى چون آن قطب جماحتشام يكى شه سماعيل در گوشهاى نگهداشت با پوشش و توشهاى به حكمت، همى مرزبانى نمود همه خلق را پاسبانى نمود كهنجامه ريسمانى به تن نمود آن سپهدار پر مكر و فن ولى لشكرش بود آراسته به زربفت و ديباى دلخواسته چنان نان و جامه به لشكر بداد كه لشكر از او جمله بودند شاد چنان با رعيت بُدى خوشسلوك كه در اين صفت بود رشك ملوك نگويد دگر آصف نيكنام از اين بيشتر وصف او و السلام
علاقه مندی ها (Bookmarks)