واژه ”قرباني فرقه“ در بحث فرقهشناسي واژهاي آشناست؛ كساني كه با فريب، جذب فرقه ميشوند و بعد از مدتي با تجربهاي تلخ از آن خارج ميشوند. اين افراد يك دنيا حرف نگفته دارند كه بيانش براي شنونده، آگاهيبخش و براي خودشان سخت و دردناك است چراكه بازنگري و كالبدشكافي وقايع تلخ گذشته با حسرت، آه و پشيماني همراه است.
زماني از بهترين لحظات عمرش را در چه راههايي كه صرف كرده و به تباهيكشانده است اما باز هم خدا را صد هزار مرتبه سپاس ميگويد و سجده شكر به جا ميآورد كه توانسته زنجيرها و حصارها را بشكند و فرياد آزادي، توحيد و بازگشت به دين اسلام را سر دهد.
يكي از اين قربانين فرقه، خانم مهري كرمي متولد سال 1369 است كه در ابتداي مسير جواني، اسير دام تشكيلات بهائيت شد. او توانست پس از دو سال حضور در اين فرقه ضاله به لطف خدا و همياري دوستان و نزديكانش از بهائيت تبري جويد. ماهنامه شفافيت براي انتقال حرفها و تجارب تلخ اما قابل تأمل مهري كرمي با او به گفتگو نشست.
1.آيا قبل از ورود به تشكيلات بهائيت با آنها آشنايي داشتيد؟
بله، حتي قبل از اينكه من به دنيا بيايم خانوادهام با بهائيها رفتوآمد داشتند، رفتوآمد تنگاتنگي هم بود. هر چند مادرم به شدت مخالف بود اما پدرم (خدا رحمتش كند) به دليل اينكه شريكهايش بهائي بودند جذب آنها شدهبود تا اينكه كمكم روابط كمرنگ شد. خانوادهام تعريف ميكنند كه بعد از انقلاب بسياري از آنها محل زندگي خود را ترككردند و وسايلشان را به خانه همسايهها از جمله ما آوردند. من هم در دوران كودكي و دبستان، دوستان بهائي داشتم و تا حدودي در بطن جريان قرار داشتم. اما مادرم همچنان مخالف رفت وآمد من با آنها بود. يادم ميآيد كه هر وقت از خانهشان برميگشتم، مادرم ميگفت: نجس شدي و بايد بروي حمام، من نميگذارم همينطوري پاي سفره بنشيني.
2.با اين وجود روابط شما قطع شد يا همچنان ادامه پيدا كرد؟
نه قطع نشد، من با آنها بزرگ شدم و به خانهشان ميرفتم. ما با هم بوديم و بزرگ شديم از دبستان، راهنمايي، دبيرستان تا پيشدانشگاهي. آنها به من ميگفتند: ما با شما هيچ فرقي نداريم، در صورتيكه فرق ما با آنها از زمين تا آسمان است، خيلي تفاوت داريم از هر نظر كه فكرش را بكنيد حتي در آداب و رسوم با آنها فرق داريم. درست است كه همه ايراني هستيم ولي آداب و رسوم ما با آنها فرق ميكند.
3.چه زماني جذب تشكيلات بهائيت شديد؟
جذب من به زمان دانشگاه برميگردد. يك همكلاسيداشتم به نام سميع آشنايي كه بسيار خوب و به قول خودمان بچه مثبت به نظر ميآمد. فكرش را هم نميكرديم كه يك بهائي باشد و تصورمان اين بود كه از يك خانواده متدين و اهل تقواست. درواقع چگونه رفتار كردن در يك جمع مسلمان را به آنها تا اين حد خوب آموزش ميدهند. خيلي محترمانه با خانمها صحبت ميكرد و مستقيم در چشم ما نگاه نميكرد. من و بقيه دختران كلاس به نوعي جذبش شده بوديم. يك روز درباره برنامه كلاس روز بعد بحث بود كه بياييم يا نه، سميع دور بودن دانشگاه از خانهاش، نداشتن بنزين و كارت سوخت را بهانه كرد و گفت من نميآيم. اما من كه جذب رفتار و منشش شده بودم و دلم ميخواست هر روز او راببينم پيشنهاد دادم كه از كارت سوخت من استفاده كند او هم قبول كرد و قرار شد روز بعد بيايد دنبالم و با هم به دانشگاه برويم. در راه راجع به موضوعات مختلف صحبت كرديم از سياست گرفته تا مدل مو و لباس و مسائل دانشگاه.
4.در راه دانشگاه هم اشارهاي به بهائيبودن خود نكرد؟
نه، فقط چند سؤال از من پرسيد تا با طرز تفكر من آشنا شود و ببيند در ذهن من چه ميگذرد! من هم صادقانه هر چيزي را كه به ذهنم آمد در مورد سياست و اسلام و ... به او گفتم و حالا خيلي پشيمانم. بعضي اوقات ميشود كه آدم با خودش ميگويد اگر آن موقع عقل حالا را داشتم آن كارها را نميكردم.
5.رابطهتان با سميع چه شد؟
آن موقع ترم يك بودم و در عالم بچگي دوست داشتم كارهايي بكنم كه مورد توجه سميع واقع شوم، همه كلاسها را ميآمدم. كمكم رابطه ما زياد شد هر روز با هم قرار ميگذاشتيم، صحبت ميكرديم، پيامك ميداديم. وقتي توانست اعتماد مرا به خود جلب كند گفت كه بهائي است و ديگر محور حرفهايمان در مورد بهائيت و جامعه بهائي بود. خانواده خود را در جريان رابطهمان قرار داد و كمكم مرا به جمع خانواده خود برد و با خانواده او آشنا شدم. مادر سميع، خانم آزيتا هاني يكي از مهرههاي اصلي بهائيت و عضو محفل شيراز بود. عمه سميع هم از خادمين مرودشت بود. آن اوايل فكر ميكردم چه بردي كردم كه با چنين خانوادهاي آشنا شدم كه يك خانواده عادي از جامعه بهائي نيستند. براي آنها نيز بسيار مهم بود كه يك “محب” به جامعه بهائي معرفي كنند اما بعدها فهميدم كه چه ضرري كردم!
6.از همان ابتدا رفتارشان با شما چطور بود، به راحتي شما را در جمع خود پذيرفتند و اعتماد كردند؟
ابتدا فكر ميكردم كه چه رابطه خوب و گرمي دارند اما جالب اينجاست كه وقتي تولد خواهر سميع بود و مرا دعوت كرده بودند، خواهرم را هم با خودم بردم. پوشش ما هم بلوز و شلوار بود كه كاملاً عادي بود و به جمع ميخورد. سميع قبلش به من گفتهبود كه كسي از دوستان و اقوامش از رابطه ما باخبر نيست، بنابراين مراقب رفتارت در جمع باش و به روي خودت نياور كه مرا ميشناسي در حاليكه همه آن جمع ميدانستند من محب هستم و بايد حواسشان را جمع كنند و به من احترام بگذارند و با خوشرويي برخورد كنند. ببينيد چطور ذهن مرا منحرف كرده بود! مادر بزرگ سميع چند بار آمد كنار من نشست و با الفاظ عزيزم، گلم و ... با من صحبتكرد. من فكر ميكردم كه چقدر بهائيها مهربان هستند. در آن مهماني دختر و پسرها راحت بودند و با هم عكس ميگرفتند. اين رفتارها براي من بسيار جالب بود و ميپسنديدم.
برايم جالب بود كه به خاطر من جلسه ميگذاشتند و اين جلساتي را كه به خاطر من برگزار ميشد خيلي دوست داشتم. به من شخصيت و ابهت ميداد، انگشتر اسم اعظم به من دادند و من با افتخار آن را در دستم انداختم. شروع به حفظ كردن دعاهايشان كردم، همه اينها به من شخصيت ميدادند و دلم ميخواست هميشه با جمع آنها باشم.
كمكم در جلسات بيشتري شركت كردم و مدام به من ميگفتند “حكمت را رعايت كن” برايم جالب بود، يعني اينكه پشت تلفن در مورد بهائيت صحبت نكنيم، موقع راه رفتن جلب توجه نكنيم حتي يادم هست كه وقتي حضوري صحبت ميكرديم تلفنهايمان را در صندوق عقب ماشين يا جايي دورتر از خودمان ميگذاشتيم.
7.آنها تا چه حد توانستند با عملكرد خود، شخصيت شما را تغيير دهند؟
آنها خيلي دقيق مرا زير نظر داشتند. آن اوايل وقتي به سميع گفتم ميخواهم نماز شما را ياد بگيرم و بخوانم، خيلي خوشحال شد. دستور نمازشان را برايم آورد. يك 3mp برايم خريد و كلي مناجات و دعا روي آن ضبط كرد. مدام اين دعاها و مناجاتها در گوشم بود اصلاً حواسم به اطرافم نبود. روزها و مناسبتها را گم كرده بودم. خانواده به من ميگفتند چرا حواست نيست امروز عيد مبعث است يا فلان مناسبت. من همه چيز را فراموش كرده بودم. تقويم بهائيت را حفظ كرده بودم، روز تولد بهاء، عيد رضوان، صعود بهاء و ... را به هم تبريك ميگفتيم. در ماه صيام آنها روزه ميگرفتم. ماه رمضان و ماه محرم برايم تعطيل شده بود.
8.شما در كلاسها و برنامههايشان هم شركت ميكرديد؟
بله و جالب اينجا بود كه به خاطر من كه بايد قبل غروب خانه باشم، ساعتكلاسهايشان را كه معمولاً 9 و 10 شب بود، عصرها برگزار ميكردند. اعضاي اكثر كلاسها جوانان بودند آن هم به صورت مختلط و پدر و مادرها حضور نداشتند. فضاي كلاسهايشان كاملاً شاد بود و اصلاً از آهنگهاي غمگين استفاده نميكردند.
9.نوع روابطشان چطور بود، براي شما مشكلي ايجاد نميكرد؟
خب من از قبل با بهائيها آشنايي داشتم و ميدانستم كه در جلساتشان چگونه رفتار ميكنند! اوايل در جلساتي كه شركت ميكردم اگر پسري كنارم مينشست، خودم را كمي جمع ميكردم ولي به من ميگفتند: هيچ تفاوتي بين من و شما نيست و نشستن ما كنار هم هيچ اشكالي ندارد و نبايد تحجر فكري داشته باشي. زن و مرد هيچ فرقي با هم ندارند. من هم تا حدودي مثل آنها شده بودم، دست ميدادم، كشف حجاب كرده بودم، البته نه مثل خودشان، باز هم خودم را كنترل ميكردم.
10.در جلسات در مورد كتاب بيان و ايقان و آموزههاي بهائيت هم صحبت ميشد؟
تا حدودي، كتاب بيان را كه پنهان كرده بودند و اصلاً نشان نميدادند و ميگفتند منسوخ است چون متعلق به باب است. در مورد ايقان هم كه حسينعلي نوري آن را نوشته، ميگفتند كه بهاء گفته: اگر عبدالبهاء اين كتاب را قبول كند از فضلش است و اگر هم رد كند از عدلش است! حالا چرا؟ چون در كتاب چيزهايي آمده بود كه با عقل جور درنميآيد، مثلاً آمده بود: شير خر حرام است و اگر كسي نهالي را بكارد بايد خودش اول از ثمرهاش بخورد يعني اينكه ازدواج با محارم اشكالي ندارد. يا مثلاً زماني كه ميخواهيد تخم مرغ را بشكنيد نبايد آن را به ديوار بزنيد. اينكتابها را معمولاً پنهان ميكردند تا كسي نبيند.
در فرقه بهائيت ما ميتوانستيم با لاك وضو بگيريم، نماز بخوانيم، هيچ مشكل و محدوديتي نداشت. كل احكام طهارت و نجاست بهائيت 10 صفحه هم نميشود. گاهي كلاسهاي اقدسخواني و ايقانخواني ميگذاشتند و در مورد بعض مسائل صحبت ميكردند كه به عنوان مثال اگر كسي زنا كند، بايد 19 مثقال طلا بدهد به بيتالعدل، براي بار دوم دو برابر ميشود، بار سوم سه برابر. براي من سؤال بود كه بيتالعدل اين وسط چه كاره است كه بايد پول زنا را بگيرد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)