امشب میخام ی حرکتی بزنم ی عشقی بکنیم
امشب میخام ی حرکتی بزنم ی عشقی بکنیم
تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای
5روز ماموریت سختتتتتتتتتتت بود...
ولی به اهدافم رسیدم...
خدایا شکرت...
اتفاقات جالبی رخ داد...
خنده دار دلهره آور
سخت و اندکی به تجربیات و پختگی ام افزوده شد...
حقوق عملیاتی هم حساب کردن! یعنی هر روز 35تومان اضافه حقوق
خوب بود در کل
بعدا برخی اتفاقات رو شاید بگم
خب دوستان عزیزم
امتحانا به سر رسید ولی به خونش نرسید
به عبارتی مقداری رها شدم.
خب دیگه ما بریم.
فعلا
دوستم نیومد...
کاش بیادش..زودتر..
ولی عیب نداره..ترم شروع شده و تکلیف دارم فراوون...یکم نگرانی دارم که با کمک خدای بزرگ امیدوارم تموم بشه....روحیه ام بهتره..سعی میکنم افکار ناخوش آیندو اصن بهشون فکر نکنم.. .باید ی خورده اقتصادی تر عمل کنم.. خرج و اینام خیلی رفته بالا...
امیدوارم روز خوبی داشته باشم..داشته باشی..
دیشب دکتر رفتم دو تا پنی سیلین زدم ولی سرفه هام خوب نشد که نشددیگه دارو هم نوشت.مامانم میگه وقتی ما کوچیک بودیم می رفتیم پیش این آقای دکتر حالا تو میای بعد تو هم حتما دخترت میاد
امروز با دوستم ساعت 3 نوبت کلینیک داریم واسه تنظیم قد و وزنالبته من که برای چاقی میرم چون بی ام آی نشون میده کمبود وزن دارم
مامانم که میگه خیلیم خوبه وزنت اینا چرت و پرته
3 ماه باید روند رو ادامه بدیم واسه تنظیم
باشگاه داریم سه روز در هفته ولی صبحاست نمیتونم برم مگر اینکه ترک تحصیل کنم
دیشب دوست مامانم با بچه هاش اومدن خونمون اینقده خوشحال شددددددددددددم که نگو
اصن پر از انرژی مثبت بودن اینا مهربونم بودنخدا حفظشون کنه
![]()
سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....
هیـــــــــــــــــــــــ ــچ وقت فکر نمیکردم تو تهرانم اخوندک پیدا شه
خـــــــــــــــعــــــــ ـــــــــلی تعجب دارها
امروز به طور کاملا اتفاقی تو حیاط خونه اخوندک یافتم...از اونجایی که به رنگ سبز علاقه دارم دیدم یه چیز سبز کوشولو داره رو زمین جست میکنه
رفتم سمتش پرید رو پام جیـــــــــــــــــــغ زدم!
اول باورم نشد این اخوندکه...4 ساعت با خودم کلنجار رفتم!چه موجود عجیب غریبیها!
کوچیک که بودم تو کارتون زندگی یک حشره همچین موجودی دیده بودما ولی اصلا فکر نمیکردم وجود داشته باشه...حداقل تو ایران(دوروبرای خودمون)
افتادم تو حیاط دنبالش...عین ندید بدیاااااهوای امروز و دیروز تهران فوق العاده پاک بود...ادم میامد بیرون همش دوست داشت نفس بکشه!
اوردمش تو خونه انداختم به جون عممپرید هوا...
ریاضیه دیگه!از پروانه میترسه
اینقدر از این عکس و فیلم گرفتماسمشم گذاشتم سیــــــــــــــــــــریش
الانم وله تو خونه...خدارو شکر فردا عمم میره!
نگاش کنید چه جیگریه
![]()
سه شنبه با یه افسر ارشد اصفهانی رفتیم باز دید برای سان دیدن از یکی از یگان های نزاجا
موقع بازدید جناب سرهنگ با لهجه شیرینش به سربازه که اتی کت اشو خوند(اتی کت همون اسم نظامی است که بالای جیب سمت چپ نوشته میشه) گفت:
علیدوستی(فامیلی سربازه) پسرم شغل ات چیه؟ ( منظور شغل سازمانی در ارتشه که مثلا پیاده ام، خدمه توپم، خدمه تانکم، منشی ام و...)
سرباز علیدوستی هم با لهجه ی شیرین قشقایی اش گفت : بنا! (Benna)
سرباز فکر کرد پرسیده شغل ات تو بیرون چیه!
کلا زدن زیر خنده...
فرماندشم توبیخ شد.
در هر حال! امروز دایی ام که گچ کاری می نماید و این هنر و کار سخت! رو قبلنا تابستونا به منم یاد داده
کاری در نزدیکی دانشگاهم گرفته
امروز با فرمانده گردان عزییییییییییییزم صحبت کردم بعد از ظهرها بهم مرخصی بده برم پیش دایی ام کار کنم!
بشم اوستا جناب سروان!!به پولش احتیاج مندم!!
فقط امیدوارم شاگرد دایی ام و من همون افغانیه باشه که اسمش فهیمه! (اسم مردونست!) من و فهیم خاطرات خنده دار زیاد داریم!!
در کل همه چی تعطیل شد
پول پول پول! فرهنگ و اندکی ملی گرایی!
صبح ها رژه و دانشگاه و... ، ظهر تا شب سختی های کار سخت و کثیف گچ کارییییییییییی، آخر شبا هم درس درس درس
سلام
بلاخره با هزار زور و زحمت تونستیم دوستان دانشگاهی رو دور هم جمع کنیم و بریم خونه یکی از دوستان که تازه عروسی کرده
خیلی کار سختی بود ، یه روز این کار داشته یه روز اون یکی برنامه ! یعنی دقیقاً 2 ماه درگیرش بودم تا اینکه به مکتب رسید !
ولی به زحمتش می ارزید ، خیلی خوش گذشت
بعد که ما رسیدیم خونه هر چی زنگ خونه میزنیم ، هرچی تلفن می زنیم ، هر چی زنگ خونه همسایه رو میزنیم کسی ج نمیده
استرس استرس استرس که چی شده ، که یکدفعه صدای دینا بانو میاد که میگه باطمه بیا تولدم ، بعد در رو باز میکنه
بعد میفهمیم که بله ، تولد دینا بانو هست و همه خونه همسایه پایینیمون هستنا و هیشکی صدای گوشی نمیشنوه و ...
خلاصه دینای ما هم 3 ساله شد عزیز من!
دایی دوباره سری به ما زد و به یمن اومدن ایشون هم سری به میلاد نور زدیم و برج رو نشونشون دادیم !!!!!!!!!!!!!!
و باز هم به یمن وجود دایی اینا سر از دربند درآوردیم و کلیییییییییییییییی خوش گذروندیم !
یه فالگیره اومد الکی الکی از ما فال گرفت و همش هم از اول پیاز اشتباهی بود تا آخر پیاز !!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد هم خونه پسرعمه گرام مهمونی بودیم !
کلاً هفته خوبی بود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)