**ایشان در چه سالی به شهادت رسیدند؟
بعد از ظهر پنجشنبه 1390.06.17 و روز خاکسپاری ایشان نیز در روز شهادت حمزه سیدالشهدا بود و اتفاقاً، گردان ایشان نیز به نام حمزه سیداشهدا بود.
**چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟
(گریه همسر شهید) دخترم مریض بود و باید به بیمارستان میرفت و از آنجایی که کُنارک، پزشک حاذقی نداشت، لذا برای درمان دخترم باید به چابهار میرفتیم. حسین آقا هم به همین دلیل قرار بود زودتر به منزل بیاید. پرسنل نیروی دریایی پنجشنبهها به منزل میرفتند، اما ایشان بر خلاف دیگران، فقط گاهی اوقات به منزل میآمد. ظهر بود که با ایشان تماس گرفتم و گفتم: حسین آقا، برای ناهار منزل میآیید که بعد از ناهار، نرگس را به بیمارستان ببریم؟ حسین آقا در حالی که خیلی عجله داشت به من گفت: "الان عجله دارم و بعداً تماس میگیرم، نمیتوانم صحبت کنم؛" من هم گوشی را قطع کردم.
بعد از ظهر هرچقدر با گوشی حسین آقا تماس گرفتم دیگر در دسترس نبود و بعد از مدتی نیز گوشی خاموش شد. کمی نگران شدم به همین علت به منزل یکی از همکاران حسین آقا که روبه روی ما بودند رفتم و از آنها پرسیدم: همسر شما منزل نیامدند؟ با حالتی نگران و مضطرب پاسخ داد: "نه! با آقای مولایی هستند و سمت چابهار رفتهاند." گفتم: هرچقدر به آقای مولایی زنگ میزنم، یا خاموشه و یا در دسترس نیست. گفت: "شاید شارژ گوشیاش تمام شده است."
من فکر می کردم طبق روال گذشته، ایشان به مأموریت رفته و بالأخره برمیگردد. هنگام اذان مغرب شد و تصمیم گرفتم به همراه دخترم به مسجد برویم که دیدم سرکوچه، تعدادی از دوستان حسین آقا ایستادهاند و درحال صحبت کردن با یکدیگر هستند، احساس کردم طبیعی است، بنابراین از کنارشان عبور کردیم.
بعد از نماز به منزل آمدیم، هوا تاریک شده بود، اما حسین آقا هنوز به منزل نیامده بود، لذا با دوستان ایشان تماس گرفتم و هرکس به من حرفی میزد، همه میگفتند "ایشان را دیدهایم، ولی الان نمی دانیم کجاست"، هرچند احساس میکردم می خواهند متوجه نشوم، چراکه طوری صحبت میکردند که مشخص نباشد.
حدود ساعت 10شب بود که تعدادی از همکاران حسین آقا با بنده تماس گرفتند و سراغ ایشان را از من گرفتند و بنده نیز گفتم: خودم هم منتظر حسین آقا هستم، اما هنوز منزل نیامده؛ بعد از کمی احوالپرسی گوشی را قطع کردم. بعد از مدتی، همسر یکی از همکاران حسین آقا که مدتها بود با من تماس نمیگرفت، به منزل ما زنگ زد و او نیز احوال ما را پرسید و سراغ حسین آقا را گرفت.
کمی گذشت تا اینکه خواهر شوهرم با من تماس گرفت و گفت: "از نیروی دریایی با ما تماس گرفتند و گفتند حسین آقا تصادف کرده و الان در بیمارستان است." گفتم: بعید میدانم، رانندگی حسین آقا خوب است. بعد از این تماس، دومرتبه با همکاران حسین آقا تماس گرفتم و موضوع را از آنان جویا شدم و آنها نیز جواب سربالا میدادند و میگفتند چیزی نیست.
با امیر "جره" فرمانده وقت پادگان چابهار و معاون کنونی عملیات نیروی دریایی ارتش تماس گرفتم و احوال حسین آقا را از ایشان پرسیدم. امیر گفت "اتفاقی نیافتاده و آقای مولایی تصادف کرده و الان بیمارستان است". گفتم: میخواهم حسین آقا را ببینم. گفت "الان نیاز به دیدن ایشان نیست، خودمان صبح به دنبال شما می آییم". بعد از این صحبت، تلفن منزل ما را قطع کردند و میخواستند که من در آن شب چیزی متوجه نشوم.
آن شب اتفاقاً نرگس که 6سال بیشتر نداشت، نمیخوابید و میگفت: "میخواهم بیدار بمانم تا بابا بیاید." گفتم: مادر جان، بابا دیر میآید، مأموریت است، شما برو در اتاق خودت بخواب. گفت: "نه، من در قسمت پذیرایی خانه میخوابم تا بابا بیاید و هرموقع بابا آمد بگو من را بغل بگیرد و بر روی تختم بگذارد. نیمه شب شده بود که تعدادی از خانمها و دوستانم به منزل ما آمدند و شروع به دلداری دادن من کردند.
خیلی عجیب بود که من آرامش خاصی داشتم، احساس میکردم که ایشان در قید حیات نیستند، ولی آرامش خاصی داشتم(گریه همسر). یکی از خانمها قرص خوابی به همراه خود آورده بود و اصرار میکرد که آن را حتماً بخورم، اما من قبول نمی کردم. گفت: "تا شما این قرص را نخوری خیال من راحت نمیشود" و در نهایت مجبور شدم آن قرص را بخورم و نزدیک 5 صبح بود که خوابم برد.
حدود ساعت6 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد؛ از خواب بلند شدم، ولی چون قرص خواب خورده بودم، حالت گیجی داشتم. تعدادی از دوستانم آمده بودند تا مرا برای دیدن حسین آقا، به بیمارستان ببرند. زمانی که رسیدم به بیمارستان(گریه مداوم همسر) در ابتدا مانع از ملاقات من با حسین آقا شدند و بعد از دقایقی یکی از دوستان حسین آقا وارد اتومبیلی که من در آن قرار داشتم شد و درحالی که خود نیز گریه میکرد، خبر شهادت حسین آقا را به من داد. لحظه بسیار سختی برایم بود.
حسین آقا در سردخانه قرار داشت و من نیز اصرار داشتم که حتماً ایشان را ببینم. لحظهای که همسرم را دیدم خیلی حالم بد شد و همان لحظه سرم را بالا کردم و از خدا خواستم که به من صبر دهد، ولی به هیچ وجه بیتابی و بیقراری نکردم، چراکه نه خودم و نه حسین آقا به این قضیه راضی نبودیم. خدا خیلی به من کمک کرد و با قرآنی که در کیفش داشتم، خودم را آرام میکردم. دائماً احساس میکردم حسین آقا در کنارم حضور دارد و او را میدیدم.
**خبر شهادت شهید مولایی را چگونه به دخترتان گفتید؟
بعد از شهادت همسرم، من و دخترم به تهران آمدیم. دخترم در آن زمان شش ساله بود. چند روز اول هم به دخترم نگفتم و دوستان و آشنایان سعی میکردند دخترم را با خودشان ببرند تا با بچهها بازی کند و سرگرم باشد. خانواده همسرم خیلی تأکید داشتند که دخترم از این موضوع با خبر نشود و مرا به این دلیل قسم دادند، اما من معتقد بودم باید متوجه شود، هرچند که در نهایت نگفتم.
بعد از مدتی به همراه دخترم برای جمع کردن وسایل به چابهار رفتیم و مراسم دیگری مخصوص خواهران، برای شهید مولایی برگزار کردیم. دخترم داخل مراسم حضور نداشت و درحال بازی کردن با بچهها بود. در حین بازی، بچهها به دخترم گفتند "نرگس! این مراسم برای پدر تو برگزار شده و پدر تو به شهادت رسیده و تو دیگر بابا نداری"؛ ( گریه مداوم همسر شهید). دخترم در حالی که گریه و بیتابی فراوان میکرد وارد مراسم شد. گریه دخترم به نحوی بود که خانمهای حاضر در مراسم، به گریه دخترم گریه میکردند.
دخترم در آغوش من آمد و گفت: "مامان! اینها میگویند که من بابا ندارم، راست میگویند؟" لحظه بسیار سختی برای من بود. خانمهای حاضر در مراسم، نرگس را از من گرفتند و او را به همراه همسران و فرزندانشان برای بازی به ساحل بردند. شب، دخترم را به منزل آوردند. شروع به حرف زدن با او کردم و به طرز بچهگانهای برای او داستان میگفتم؛ بعد از مدتی آرام شد.
از آن موقع به بعد، دخترم به هیچ وجه از من جدا نمیشد و احساس ناامنی شدید میکرد و به شدت به من وابستگی پیدا کرده بود و زمانی که مدرسه میرفت نیز در کنارش حضور داشتم. من نیز با روشها و ترفندهای مختلف سعی میکردم این موضوع را به او بفهمانم. دخترم تا چند ماه پس از شهادت پدرش به هیچ وجه برای پدر خود گریه نمیکرد و همه ناراحتیاش را در خود میریخت و من نیز این موضوع را متوجه شدم، لذا شروع به گفتن خاطرات خوب از دوران حضور پدرش کردم و درحالی که سعی داشتم خودم را شاد نگه دارم، او را وادار به صحبت کردن کنم. بعد از مدتی، دخترم شروع به صحبت کردن در مورد پدرش کرد و از این طریق آرام شد و خدا را شکر خیلی بهتر شد.
**نحوه شهادت چگونه بود؟
عدهای برای شناسایی به اطراف چابهار رفته بودند، حسین آقا اکثر مأموریت های شناسایی را به دلیل اشراف بر منطقه و تواناییهایی که داشت، خود انجام میداد. گروه اولی که برای شناسایی رفته بودند در شن و ماسه گیر میافتند و سپس به پادگان خبر میدهند و درنهایت حسین آقا تصمیم میگیرد که خودش برای شناسایی برود.
حسین آقا بی درنگ و بدون تجهیزات حرکت میکند، اما در نیمه راه، اتومبیل ایشان نیز در شن و ماسه گرفتار میشود، به همین دلیل برای شناسایی منطقه از گروه جدا میشود، ولی دائماً با پایگاه در تماس بود و تا حدود ساعت 4 بعد ازظهر، در حال مخابره اطلاعات به پادگان بود.
گروه دیگری که برای نجات به منطقه اعزام شدند، گرفتاران در شن و ماسه را نجات و آنها را به بیمارستان انتقال دادند. در این بین عدهای گفتند که به دنبال حسین آقا برویم، اما عدهای دیگر نیز عقیدهای دیگر داشتند و میگفتند که ایشان فردی متبحر است و به منطقه اشراف کامل دارد، لذا نیاز نیست به دنبال ایشان برویم، اما در نهایت تصمیم میگیرند بروند.
بعد از مدتی گشت و گذار، حسین آقا را در حالی که زیر پلی در نزدیکی چابهار بر زمین افتاده بود پیدا میکنند. ابتدا گمان میبرند گرما زده شده، اما دوستانشان باور نمیکنند و میگویند "آقای مولایی در بیابانهای ابرقو دورههای تکاوری دیده و امکان ندارد گرما زده شده باشد". درنهایت، بدن بی جان شهید مولایی را به بیمارستان منتقل میکنند.
زمانی که بدن شهید مولایی را مورد بررسی قرار میدهند متوجه کبودیهایی بر روی بدن و گردن میشوند. بعد از تحقیقات انجام شده متوجه می گردند، زمانی که حسین آقا برای شناسایی نزدیک پلی در اطراف چابهار می رسد، خم میشود تا زیر پل را نگاه کند، در همین حین چندین نفر به ایشان حملهور میشوند و با شهید مولایی درگیری فیزیکی پیدا میکنند که ناگهان فردی از پشت به سر شهید مولایی ضربهای وارد میکند و فرد دیگری با سیمهای ضخیم و مخصوص غواصی، گلوی ایشان را میفشارد و حسین آقا را خفه کرده و ایشان را به شهادت میرساند.
آن روز اتفاقاً رئیس شرکت نفت چابهار نیز ترور شده ولی کشته نشده بود. عدهای احتمال میدهند که قاتلان شهید مولایی همان افراد بوده، اما عدهای دیگر، قاچاقچیان و اشرار را مسبب این قتل میدانند، ولی در هر صورت و تاکنون، عاملان قتل شهید مولایی مشخص نشدهاند.
**ما معتقد به حضور شهدا هستیم و عقیده داریم آنان زنده هستند و بر اعمال ما و به ویژه خانواده خود نظاره می کنند؛ شما چه صحبت و یا درخواستی از همسرتان دارید؟
من میخواهم فقط مرا شفاعت کند و در آن دنیا مرا تنها نگذارد. یکی از گلایههایی که زمان شهادت حسین آقا به ایشان کردم این بود که ایشان همواره میگفت: زن و شوهر اگر میخواهند به جایی بروند باید همیشه با یکدیگر و در کنار هم باشند؛ اما حسین آقا اینجا را تنها رفت.
مدتی قبل از شهادت شهید مولایی، به سفر حج مشرف شدیم که در این سفر، حسین آقا شالی را تهیه و آ ن را به اماکن مقدس، متبرک نمود و زمانی که به ایران برگشتیم به من سفارش کرد که این شال را در قبر و کنار ایشان قرار دهم. بعد از شهادت، همسر یکی از همکاران شهید مولایی به من پیامک داد و گفت "دیشب شهید مولایی را در خواب دیدم و به من گفت که به همسرم بگو، آن امانتی که از مکه آوردیم را حتماً کنار من در قبر بگذار."، لذا حسین آقا با خلعت متبرک به کربلا، تربت کربلا و شال مورد علاقهاش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.
دریای شورانگیز یاران بی قرارند****دریادلان دل رابه دریامیسپارند
طوفان سرکش گر
علاقه مندی ها (Bookmarks)