ابراهیم در آتش
ابراهیم در هجوم بیامان گلولههای توپ و خمپاره به راه آبی جزیره رسید. سوار بر موتورسیکلت، در مقابل آبراه جزیره ایستاد و چشم به قایقهای تندرویی دوخت که در استتار نیزارها آشیانه کرده بودند.
دو بسیجی خود را از میان نیزارها بیرون کشیدند و به طرف ابراهیم دویدند. یکی از آن دو اعتراضآمیز صدا زد:
_ برادر، اینجا چکار میکنی؟ مگر نمیبینی برادر صدام، جهنمش را اینجا بر پا کرده؟ ابراهیم چفیه را از صورتش کنار زد و همراه با گفتن سلام، به روی آن دو لبخند زد. بسیجی اول که میانسال به نظر میرسید، ابراهیم را شناخت. لحظاتی مبهوت نگاهش کرد و یک مرتبه هیجان زده پرسید: حاجی، خودتان هستید؟
و ابراهیم را در آغوش کشید. ابراهیم گفت: یک دریا دل میخواهم که من را همین الان برساند به جزیره.
بسیجی با خوشحالی گفت: مخلصتم حاجی، خودم میرسانمتان.
لحظاتی بعد، بسیجی قایقران، موتور سیکلت را به داخل قایق برد و ابراهیم نیز سوار بر قایق شد. قایق در میان صداهای انفجار خیلی زود به راه افتاد. در مسیر حرکت، گلولههای توپ و خمپاره از چپ و راست در دو طرف قایق فرود میآمد و داخل قایق را پر از آب میکرد و تعادلش را در حرکت رو به جلو بر هم میزد.
اکنون ابراهیم و بسیجی قایقران، هر دو خیس آب شده بودند. بسیجی نگاهی به لباسها و چهره ابراهیم انداخت و خندید و گفت: حاجی خودمانیم حسابی خیس شدیدها.
ابراهیم گفت: عوضش با این وضع توی آن جزیره، گرمای آتش صدام، حالا حالا به من کارگر نمیافتد. بسیجی گفت: درسته حاجی، راستش الان میخواستم همین را بگویم. از وقتی شما سوار قایق شدید، من حیرانم که چطور این گلولهها هر وقت به طرف شما نزدیک میشوند، یکدفعه راهشان را کج میکنند و میروند توی آب.
ابراهیم خندید و گفت: اگر مقدر باشد، احتیاجی به این همه گلوله نیست. یکی هم کافی است برای خلاص کردن ما.
بسیجی با حالی عاشقانه گفت: حاجی، زبانم لال، خدا آن روز را نیاورد که برای شما اتفاقی بیفتد، همه بیچاره میشویم.
_ خدا بزرگ است.
دقایقی بعد، قایق تندرو به خاک جزیره رسید. ابراهیم موتورسیکلت را به سرعت از قایق بیرون کشیدند. لحظهای قایقران را در آغوش کشید و سوار بر موتور سیکلت در دل جزیره به سرعت به حرکت درآمد. موتور سیکلت با حرکت پرش وار خود از روی چالههایی که جابهجا در دل جزیره حفر شده بود، بالا میجست و پیش میرفت.
ابراهیم اکنون هرچه پیشتر میرفت، انفجارها پر صداتر و پر حجم تر میگشت. چند تپه ماهور بلند را پشت سرگذاشت و لحظاتی بعد، در میان مه غلیظی از خاک و دود جزیره خود را به خط رسانید.
پشت خاکریز بلندی، موتورسیکلت را از حرکت نگاهداشت و چشم به اطراف گرداند. تیرگی غبار، مانع از آن میشد که چیزی در پس آن دیده شود. گویی در هجوم این آتش سنگین، اثری از گردان مالک باقی نمانده بود.
ابرایم بار دوم، وقتی خوب به خاکریزها دقیق شد، ناگهان از پس غباری که گویی لحظهای فرو نشسته است، نگاهش به خیل بیشماری از پیکرهای بیجان افتاد. ابراهیم با دیدن این صحنه ناگاه قلبش لرزید. دقیقتر نگریست. چهرهها همه در نظرش اشنا بودند.
پیشترها همه را از نزدیک دیده بود: بسیجیهای گردان مالک، چهرههایی که بارها در روبوسیها سر بر شانه ابراهیم گذارده و پرشور و سوزناک گریسته بودند. هنوز طنین صداهای شاد و پر حرارتشان در گوشش بود. لحظهای به روبرو چشم دوخت و ناگاه بیاختیار به طرف پیکرهای بیجان بسیجیان گردان مالک دوید. خود را بر زمین انداخت و بر سر یک یک پیکرها نشست و بر تنهای پاره دست کشید و بر چهرههای خونین بوسه زد.
اکنون ابراهیم لحظاتی بود که سیل اشک از چشمانش باریدن گرفته بود. جلوتر در بیان هالهای از اشک، نگاهش به خاکریزهای مقابل افتاد. چیزهایی لحظاتی کوتاه تکان خوردند و از حرکت باز ایستادند.
ابراهیم باری دیگر دقیقتر نگریست. این بار همه چیز را دید. نفرات گردان را دید که در حفرههای پشت خاکریزها فرو رفتهاند.
ابراهیم از تماشای این صحنه، ناگاه سختتر از پیش بغض گلویش را گرفت. از جا کنده شد و به طرف مقابل دوید و خود را از خاکریز بالا کشید، در آن حال، پشت سر خود، چند صدای اعتراض آمیز را که در هم و قاطی فریاد میزدند، شنید.
_ ا برادر چکار داری میکنی؟
_ برگرد....! کجا میروی؟ مگر نمیبینی چه وضعی است؟!
ابراهیم بر بالای خاکریز ایستاد و در مقابل نگاه بهتزده آنها که متعجب از داخل پناهگاههای خود نگاهش میکردند، دستها را از هم گشود و به طرف آسمان بالا برد و بغضآلود فریاد زد: خدایا چگونه شد که وعده نصر و یاری دادی؟ ....
خداوندا امروز این دریادلان را در این استقامت دلیرانه شان یاری بفرما ... خدایا این آتش خصم زبون را بر سر این مخلصان درگاهت کارگر مساز...!
با این فریادها چند صدای لرزان درهم و قاطی شنیده شد:
_ برادرا، حاجی است.
_ حاج همت آمدند. حاج همت...
_ معلوم است، خود حاج همت است! خودش است!
چند بسیجی به طرف ابراهیم پیش دویدند و به دنبال آنها بسیجیهای دیگر چند تا چند تا از داخل حفرهها و خم خاکریزها خود را بیرون کشیدند.
ابراهیم اکنون ساکت و بیهیچ حرفی دیگر چشم به جمع بسیجیها دوخت. لحظاتی بعد، جلوتر از میان جمع بسیجیها چند صدای بغضآلود و لرزان شنیده شد:
_ حاجی شرمندهایم.
_ خیلی از بچهها را از دست دادهایم حاجی.
_حاجی، مهمانمان ته کشیده. آتش عراق خیلی سنگین است.
_ آخر بدون نیروهای پشتیبانی و تدارکات نمیشود ایستاد و جوابشان را داد.
ابراهیم اما این بار، تاسفآمیز سر تکان داد و فریاد زد: هیهات هیهات من چی دارم میشنوم. برادران این حرفها را نزنید. ما در این جنگ به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبودیم و نیستیم. ما اتکاء به خدا داریم. ما این جنگ را با خون پیش میبریم. خداوند در این جنگ صدام را در کفرش میآزماید و ما را در ایمانمان.
نفس راحتی کشید و نگاهی به چهرههای خاک آلود و خسته بسیجیها که هنوز خاموش چشم به دهان او دوخته بودند، انداخته است و حفظ اسلام؛ ما همه باید پرچم سرخ به دست بگیریم و خون بدهیم و با خون خودمان جزیره را حفظ کنیم و یا اینکه پرچم سفید به دست بگیریم و در مقابل دشمن تسلیم شویم و این ننگ و خواری و بدبختی را برای اسلام بخریم. آیا شما بسیجیها این را قبول میکنید؟ ناگاه صدهای گریه از جمع به هوا برخاست. لحظهای بعد، از میان صداهای گریه، چند صدا به فریاد، اما بغضآلود، بلند شد:
_ نه نه حاجی! ... نه!
_ ما توی جزیره میایستیم حاجی.
_ تا آخرین قطره خونی که توی رگهایمان هست، استقامت میکنیم.
_ تا هر وقت شما بگویید حاجی.
ابراهیم دست بالا برد و فریاد زد: نه، تا هر وقتی که امام بفرمایند.
امام فرمان دادهاند، جزایر باید حفظ بشوند و اگر خون همه ما هم ریخته بشود، باید این جزایر را حفظ بکنیم. باید همه هرچه در توان داریم، بگذاریم تا صحبت امام بر زمین نماند.
با این کلام آخر، ناگاه صدای تکبیر بسیجیها به نشانه تایید این سخنان ابراهیم به هوا برخاست. صداهای تکبیر ادامه یافت و رفته رفته بالا و بالاتر گرفت و در فضای ملتهب جزیره طنین انداخت.
لحظاتی بعد، با هر تکبیر بسیجیها، گویی از سنگینی و حجم آتش دشمن بر خاک منطقه به طور محسوسی کاسته میشد.
ابراهیم از بالای خاکریز پایین آمد. بسیجیها تک تک پیش دویدند و اشک ریزان ابراهیم را در آغوش کشیدند. دقایقی بعد، جنب و جوشها، در پشت خاکریز، باری دیگر با هدف پاسخ آتش دشمن، از سر گرفته شد.
ابراهیم دلخوش از این تجدید روحیه گردان مالک، سوار بر موتورسیکلت به راه افتاد. این بار مسیر غرب جزیره را در پیش گرفت. به سوی منطقهای که گردان یاسر از خاکریزهای فتح شده، به دشواری دفاع میکرد. تایرهای موتورسیکلت، خاک نرم و سوزان جزیره را به هوا میپاشید و مارپیچ و لغزان پیش میرفت. حجم آتش دشمن اکنون بیش از پیش شدت گرفته بود.
گلولههای توپ در مسیر پیش رو سینه جزیره را گودال گودال زخم کرده بود و اکنون با هر انفجار گودالهای دیگری به وجود میآمدند.
در این حال، ناگهان چند گلوله توپ در دو سوی ابراهیم بر زمین نشست. موج انفجارها تعادل ابراهیم را بر هم زد. ابراهیم لحظهای موتور سیکلت را از حرکت نگاهداشت. چشم به روبرو دوخت و زیر لب گفت: خدایا تسلیم اراده تو هستم.
و باری دیگر موتور سیکلت را به حرکت در آورد. گلولههای توپ و خمپاره پیاپی در دو سویش فرود میآمدند و غباری از خاک و دود بر پا میساختند. ناگهان با صدای انفجاری، تایر جلویی موتور سیکلت از جا کنده شد و به دهها متر دورتر پرتاب گشت و به همراه آن، موجی از خون به آسمان پاشید.
تن بی جان ابراهیم، غرق خون، در میان خاک نرم جزیره فرو غلتید. پیکر خون آلودی که دیگر سری بر آن قرار نداشت.
ساعاتی بعد، صداهای انفجار به تدریج خاموش گشت، آفتاب در پس تن خونآلود جزیره، در دورترها در عمق آب فرو غلتید. بر دیده نیمه شب، نوری سپید از دل تاریکی پدید آمد و بر تن جزیره نشست. گویی ملائک بر جزیره فرود آمدهاند و بر خاک متبرکش بوسه میزنند.
منبع: وبگاه جامع دفاع مقدس ساجد
http://www.sajed.ir/detail/93899
علاقه مندی ها (Bookmarks)