خاطرات خواندنی از شهدا


زیبا شده بودی . چهره نورانیت نیم نگاه ِ هرکسی را به طرف خودمی کشاند. گوشه ای نشسته بودی و آسمان را تماشا می کردی . به گمانم آن لحظه روی زمین نبودی . رها بودی . رها در آسمان . رها درپرواز در اوج . این را موقعی فهمیدم که کنارت نشستم و تو متوجه حضور من نشدی . قطرات اشک از چشمانت باریدن گرفته بود. حال عجیبی داشتی . نمی خواستم خلوتت را به هم بزنم ، امّا خواهش درونی ، مرا وادار کرد تا دستم را به دور گردنت بیندازم . نمی دانم ،شاید در آن لحظه که در خودت غرِ بودی ، از من ناراحت شدی که خلوتت را شکستم ؟ امّا وقتی بر لبانت لبخندی زیبا گل کرد، دانستم که ناراحت نشدی ، کمی آرام گرفتم . در آن لحظه


در آن لحظه ، خیلی زود مراپذیرفتی . به نگاهت خیره شدم . نگاهی که در بیابان خدا رها شده بود.به دنبال چه می گشتی ؟ـ خیلی تو خودت غرِ شدی ؟و سکوت تو، جواب سئوال من بود. معلوم می شه متّصل شدی ؟ آقا محمّد... ما رو فراموش نکنی .اشک های رها بر روی گونه هایت را پاک کردی ، شایدنمی خواستی تماشاگر آنها باشم . رو به من کردی و گفتی : ما که قابل نیستیم .و دوباره نگاهت را در پیچ و خم خاک گرفتة بیابان رها کردی . غرِدر خلوت تو شده بودم . پرچم سبزرنگ زیبایی ، دور گردنت انداخته بودی ، حس کنجکاوی مرا به پرسیدن واداشت . پرچم قشنگیه !....آن را لمس کردی و رو به من ، خیلی آرام گفتی : شهادتینه ...خیلی محکم گفتی ، و من فقط در جوابت یک جمله گفتم ;پرچمدار باید پرچمو رو به آسمون بلند کنه .وقتی کلامم را شنیدی ، کمی جا خوردی : نوشته های روش رو خوندی ؟بلافاصله پرچم را از دور گردنت باز کردی و در برابر من روی زمین پهن کردی : بخوان ، چی نوشته ؟و من خواندم :ـ لااله الاالله ، محمد رسول الله ، علی ولی الله .و بلافاصله پرچم را جمع کردی و دوباره دور گردنت گره زدی . به این می گن شهادتین ...نگاهت را به سقف آسمان گره زدی سیم ِ اتّصاله ، اگر تیری ناگهانی از چله رها شد و منو نقش زمین کرد و من بدبخت نتونستم کلامی بر زبان جاری کنم ، این پرچم شاهدی بر درون من خواهد بود.لهجة شیرین روستایی ات بر دلم نشست . مرا قانع کردی . و من چاره ای نداشتم ، جز اینکه از تو دور شوم تا خلوتت را آشفته نسازم . ومن رفتم و تو ماندی با آن هیبت سبزگون ...کار گره خورده بود. دو سنگر کمین ِ تیربار، بچّه ها را زمین گیر کرده بود. کوچکترین حرکتی میّسر نبود. بچه ها، درون کانال هایی که عراقی ها حفر کرده بودند، درازکش ، آمادة فرمان بودند. اما بارش رگباردوشکا، حرکت را مختل کرده بود. خواستة فرمانده گردان حرکت بچه ها به جلو بود. تنها راه حرکت و پیشروی ، منهدم کردن دو سنگرتیربار بود. داوطلب لازم بود. دو نفر آرپی جی زن . در آن میان ، دانشی به همراه کمکی اش ، برای خاموش کردن تیربار سمت راست ، اعلام آمادگی کرد. بلافاصله تو به طرف فرمانده آمدی ، و برای منهدم کردن سنگر سمت چپ اعلام آمادگی کردی . می خواستی تنها بروی .ــ محمّد.... کمکی ...؟ من کمکی نمی خوام . خودم به تنهایی می تونم .چند گلولة آرپی جی در کوله پشتی ات قرار دادی ، و سینه خیز به راه افتادی . اضطراب و دلهره بر فضا حاکم شده بود. بچّه ها گریه می کردند. بعضی ها چشم به آسمان دوخته بودند و با او راز و نیازمی کردند. التماس از سراپای گردان می بارید. نفس ها در سینه حبس شده بود. کسی حتّی کوچکترین حرکتی نمی کرد. تیربار دشمن می غرید و می نالید. لحظه ای خاموش نمی شد. دقایق به سختی می گذشت . ناگهان صدای تکبیر تو در برابر تیربار دشمن بلند شد.اوّلین گلوله را شلیک کردی . شعلة آتش از سنگر بلند شد. و درست ،چند لحظة بعد شلیک دومین گلوله تو، کل ّ سنگر کمین را به ویرانه ای تبدیل کرد. آن شب کارت را خوب انجام دادی . و بعد از منهدم شدن سنگر کمین سمت چپ ، گردان راه افتاد. پرچم سبز دور گردنت در آن تاریکی ، درخشش خاصی به چهره ات داده بود. در حال حرکت آرام به بچّه های پشت سرت گفتی : بچه ها، خیالتون راحت باشه ، سنگر کمین رفت روی هوا.پیشاپیش همه در حرکت بودی ، کاش من هم به همراه تو بودم ...روز به نیمه رسیده بود. بچّه ها تقریباً به مواضع از پیش تعیین شده رسیده بودند. تثبیت خط شروع شده بود. و من گاه و بیگاه سراغت رااز دیگران می گرفتم . در حال کندن سنگر بودم که ماشین گل و لای گرفتة تعاون مرا به طرف خود کشاند. دست از کار کشیدم . به طرف خودرو حرکت کردم . پیکر پاک شهدا درون ماشین بود. صحنة عجیبی بود، چهرة خندا ن شهدا دیدنی بود. در آن میان پیکر شهیدی درچشمانم جای گرفت . پرچم سبزرنگ به خون آغشته ای ... دو دل بودم . نکند... تو؟! آرام چهره ات را برگرداندم . با همان لبخندهمیشگی در برابرم ظاهر شدی . تو بودی محمد. پرچم دور گردنت راآرام باز کردم . آن را روی بدنت پهن کردم . و برای آخرین بار همراه بالبخند قشنگت نوشتة روی آن را مرور کردم .ـ لااله الاالله ...در زیر نور آفتاب ، پیکر سبزت که لبریز شهادتین بود، دیدنی ِدیدنی شده بود. آرام دستم را دور گردنت گذاشتم ، و نمی دانم شایددر آن لحظه خورشید از ما عکس گرفت . و هنوز آن عکس در ذهن من است ...


خاطرات شهید خواندنی زیبا شهیدان انار


منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com