با تو باید مثل باران حرف زد!
بی چتر آمدم
زیر باران احساس تو...
خیس شدم از عشق...
و دلم از رنگین کمان نگاه تو
چنان رنگ گرفت
که اگر از تو ننویسم
دلم خواهد مرد
زیباست!
لذت عریانی این واژ ه ها
از لمس باران مهر تو
و غوطه ور شدن
در دریای بی کران احساست
در هوای خیس احساس تو
هرگز هوس آفتاب نمیکنم!
وقتی که میتوانم
تمام دلهره هایم را
درچشمه پاک نجابت
و صداقت
تو شستشو دهم
بی آفتاب هم
رنگین کمان آرزوهای معصومانه ی تو
در سطرهای روشن دلت
نمایان است
به راستی عشق میمیرد
اگر تو یک به یک واژه ها را
در دل شعر نریزی
واژه های تو که میچکد بر آسمان سپید
دل ها همه عاشق میشوند
عطر دستان تو که میپیچد در واژه ها
شعرهایت بوی گل میگیرند
راستی راز دلربایی شعرهایت در چیست؟
هر چند که...
تو شعر نمی گویی!
تو تار و پود عشق می بافی
تو کاسه های مهر میریزی
به واژه ها تو نور میبخشی
تو خستگی ها را
به تکیه گاهی امن میمانی
چگونه باید گفت ؟!!
.
.
.
تو به اندازه ی عطش به تب
تو به اندازه ی ماه به شب
تو به اندازه ی بلبل به قفس
و به اندازه ی عطر به نفس
به همان اندازه
تو به عشق نزدیکی
نه ! تو عشقی شاید...
با تو باید...
باید... مثل باران حرف زد!
مثل جان میمانی
روح عشق در تو دمید
نور الطاف خدا در تو چکید
عقل تا قله ی احساس دوید
هر کسی حرف دلش از تو شنید
آسمان
ابر
پرنده
باران...
رنگ خوشبختی را، از تو خرید!
هر کسی شعر تو خواند
دیگر از قیصر و سهراب برید
درد هم پیش تو درمان دارد...
وزن اشعار تو "باران" داند
واژه هر بار به دستان تو ایمان آرد
به تمنا گویم!
باز هم شعر بگو...
آیه ای عشق از این حس لطیف
سوره ای از دل پاک
باز هم شعر بگو...
که تو عشقی شاید...
با تو باید...
باید...مثل باران حرف زد!
از: *ستاره
جمعه چهارم شهریور 1390 به قلم ستاره|
علاقه مندی ها (Bookmarks)