شهید مهدی مهدوی فرزند غلامرضا
شهید مهدی مهدوی فرزند غلام رضا سال 1349 در شهر دارالعباده خانوک به دنیا آمد وهمچنین در سال 4/3/1367در منطقه شلمچه در عملیات تك عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد
شهید از زبان مادر
من در نیمه شعبان روز تولد حضرت مهدی (عج) ازدواج كردم و یك سال بعد در همین روز یعنی نیمه شعبان پسرم بدنیا آمد، به همین علت نام او را مهدی گذاشتیم. پسر بزرگم از 6 سالگی به مدرسه رفت. در كنار درس كارهای خانه را نیز انجام میداد. من در كارهایم با او مشورت میكردم. او نیز برای انجام كارهایش با من مشورت میكرد. هیچ كاری را بدون مشورت انجام میداد. هرچه از زندگی ما میگذشت، زندگی شیرین و شیرینتر میشد و من از اینكه چنین فرزندانی داشتم، در زندگی خیلی احساس رضایت میكردم. مهدی بزرگ شد و وارد دبستان شد. او را در مدرسه علوی خانوك ثبتنام كردم. دانشآموزش درسخوان و با انضباط بود. وقتی كه به مدرسه مراجعه میكردم، برای پرسیدن از درس او، همة معلمها از او راضی بودند و از من تشكر میكردند. بخاطر داشتن چنین فرزندی من نیز از او راضی بودم چون همه كارهای منزل را نیز انجام میداد، ظرفها را میشست، جارو میكرد، لباس میشست یعنی كار زنانه و مردانه پیش او فرقی نمیكرد و همه را انجام میداد.
دبستان كه به اتمام رسید، وارد مدرسه راهنمایی شهید علی اسدی شد. در آنجا كه مدیر مدرسه آنها آقای عربنژاد بود، وقتی كه من به مدرسه میرفتم، از من استقبال میكرد و میگفت: خوشا به حال چنین پدر و مادری! شما خیلی پسر خوبی داری، هم از نظر درس و هم از نظر اخلاق. از خوبیهای فرزندم هرچه بگویم، كم گفتم. زبان من قاصر است تا خوبیهای او را بیان كنم. من لیاقت نداشتم چنین فرزندی در كنارم بماند و ما را در كارهایمان راهنمایی كند، از دنیا آگاهمان كند. من كه سواد نداشتم. آنها از آگاهی كه داشتند، استفاده كرده و به جبهه رفتند. من ناراحت نیستم، خدا قبول كند. من ناراحت نیستم، خوشحالم و سرافراز كه چنین فرزندانی بزرگ كردم كه جان خود را در راه انقلاب فدا كردند. همیشه در فكر این انقلاب و امام خمینی (ره) بودند. وقتی به جبهه میرفتند، میگفتند: مادر، ما میرویم تا راه كربلا را باز كنیم تا به زیارت امام حسین (ع) برویم و خداوند نیز چنین خواست تا بخاطر خون همین فرزندانم توانستم امسال به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع) بروم. وقتی كه داخل حرم مطهر شدم، رو به آقا امام حسین (ع) گفتم: یا امام حسین، من ناراضی نیستم كه فرزندانم را به جبهه فرستادم و شهید شدند. من شكایتی ندارم كه بگویم فرزندانم شهید شدند، خواهش بیجایی هم از شما نمیكنم. نمیگویم فرزندانم همنشین علیاكبر تو باشند. اگر جاروكش علیاكبرت هم باشند، من راضی هستم. شما قبولشان داشته باشید. اگر فقط در لحظه شهادت سرشان را به دامن گرفته باشید، همین برایمان كافی است. در عراق ما به كاظمین، نجف و بسیاری از جاهای دیگر رفتیم كه اینها را بخاطر همین فرزندانم بدست آوردم. آنها رفتند و راه این زیارتها را برای ما باز كردند. امیدوارم در آخرت راه را برای ما باز كنند. خداوند را سپاس و شكرگذارم كه چنین فرزندانی را به من داد تا بتوانم آنها را در راه خدا فدا كنم. خدایا، تو را شكر میكنم كه مرا به چنین مقام و سعادتی رساندی. به زیارت امام حسین (ع) كه رفتم، قطره اشكی برای فرزندانم نریختم، برای امام حسین و علیاكبرش گریستم.
وقتی اینجا بودند، در تظاهرات، نماز جمعه اول بودند. نماز شب میخواندند، مادرم برای جبهه نان میپخت، بچهها برای پخت نان هیزم تهیه میكردند، خمیر را كنار تنور میآوردند و به مادربزرگشان كمك میكردند. آن زمان هر دوی آنها كوچك بودند، یكی از آنها دوازده و دیگری سیزده سال داشت. آقای منصوری در اسلامآباد افراد را برای جبهه ثبتنام میكرد. اینها دست مرا میگرفتند و نزد آقای منصوری میبردند تا آنها را ثبتنام كنم. من هم التماس میكردم كه اسم اینها را بنویس. میگفت كه اینها سنشان كم است. بالآخره به خاطر عشقی كه به امام حسین (ع) داشتند، شناسنامهشان را زیاد كردند و به جبهه رفتند. انشاءا... خداوند قبول كند. جانشان فدای حسین، فدای تار موی حسین (ع)، فدای سر علیاكبر امام حسین، فدای سر علیاصغر امام حسین، فدای سر قاسمابنالحسن، اگر امام حسن قبولشان داشته باشد. اما من ناراحتم و میگویم شاید آنها را قبول نداشته باشد، اگر قبولشان داشته باشند، ما خوشحالیم. دو تا پسر من چندان قابلی نداشتند، برای رضای خدا رفتند، برای دین اسلام رفتند، به دستور امام خمینی (ره) كه آقایشان بود، رفتند. من خوشحالم چنین پسرهایی خدا به من داد و من یك چوپان بیش نبودم كه خداوند گوسفندانم را قبول كرده باشد برای قربانی علیاكبر امام حسین (ع). من دیگر بَسَم است و چیز دیگری از آقا امام حسین نمیخواهم. روز قیامت هم دستگیرم باشند و من راهم باز باشد. همانطوری كه راه كربلا را برایم باز كردند، راه آخرت را هم همینطور باز كنند. من دیگر راضیم به رضای خدا. مهدی آنقدر به جنگ و جبهه و كربلا علاقه داشت، میگفت: مادر، من اگر اسیر شدم، سلامت را به امام حسین (ع) میرسانم، اگر شهید هم شدم، سلامت را باز به امام حسین (ع) میرسانم. انشاءا... كه به آرزویشان رسیدهاند و آقا امام حسین (ع) سرشان را به دامن گرفته.
بچه بودند. مهدی سیزده و جابر دوازده سال داشت. اولین دفعه هم بدون آموزش به وسیله كارت دوستانشان جزء گروه رزمی رفته بودند. همرزمشان علی عربپور شهید شده بود. فوری نامهای برایم نوشت كه مادر، نكند منافقین بنشینند و با حرفهایشان تو را گمراه كنند. اگر گاهی به تو گفتند: سنشان كم بوده، بگو از سن علیاصغر امام حسین كه كمتر نبوده. اگر گفتند: آموزش ندیدند، بگو مگر علیاكبر امام حسین آموزش میدید. اگر گفتند: قدشان كوتاه بود، بگو مگر قد قاسمابنالحسن چقدر بود. جواب منافقین را درست بده، نگذاری كه منافقان هرچه كه دلشان خواست به تو بگویند و سرزنشت كنند. درست و حسابی جواب آنها را بده، زینبوار باش. زینبوار كار كن. حجابت را حفظ كن، تلاش كن. حتی اگر كتك هم خوردی، امر به معروف كن. نگذار منافقان هر كار كه دلشان میخواهد، بكنند. همیشه وصیتشان این بود كه خواهران با حجاب خود، محصلان با قلم خود و كاغذ خود مبارزه كنند. زینبوار باش. كنار منافقان ننشین.
آنها همیشه با هم بودند. روز اول به اتفاق هم از اینجا رفتند و همراه هم نیز شهید شدند و بعد از هفت سال مقداری از استخوان آنها را آوردند. همانطور كه برای مادر طفلان مسلم پیراهن خونین آوردند، برای من هم مشتی استخوان آوردند. خاك بر سرم، من كه نمیگویم كه همچون مادر طفلان مسلم هستم، من خاك جاروی همسر مسلم هستم. فقط میخواهم بگویم با یادآوری خاطره طفلان مسلم از داغ فرزندان خودم ناراحت نشدم و برای طفلان مسلم گریستم. برای بچههای خودم گریه نكردم.
دفعه آخر كه بار پنجم- ششم آنها بود كه رفته بودند جبهه، شهید شدند. البته مهدی عملیات رمضان چشمش را از دست داده بود. تا یكسال نگذاشتند به جبهه برود، میگفتند چشمت خراب است. بعد از یكسال عملیات فاو كه شروع شد و پُل فاو را زده بودند، اینها روز اول ماه رمضان آمدند سفرهبندی كرده و لباسهایشان را برداشتند. سحری خورده و برای درس خواندن به كرمان رفتند. مهدی كلاس آخر یعنی شش ماه آخر بود كه میبایست دیپلم بگیرد. جابر هم كلاس دوازده بود. رفتند كه درسشان را تمام كنند، همین كه اعلام شد، پُل فاو را زدند، هر كس میخواهد به جبهه بیاید؛ اینها هر دو از كلاس خارج شده و به اتفاق آقای عربنژاد پسر حاج مختار گفته بودند كه ما میخواهیم برویم جبهه. معلمشان گفته بود یكی از شما را میفرستم، یكی بماند. گفته بودند هرجا كه برویم، با هم هستیم. اگر شهید شدیم، با هم هستیم. اگر اسیر شدیم، با هم هستیم. هر كار كرده بودند، نتوانستند جلوی آنها را بگیرند. قبل از رفتن یك ساعت مرخصی گرفته بودند كه به خانوك بیایند و نماز ظهر را اینجا بخوانند. چون كه قصد كرده بودند و بعد از ده روز میبایست میآمدند خانوك. من چون نزدیك ظهر بود و ماه رمضان هم بود، خوابیده بودم. مهدی آمد روی صورتم را باز كرده و بوسید. دوباره جابر آمد، باز مهدی آمد و چند بار اینكار را كردند. من هرگز این خاطرات را از یاد نمیبرم. من به آنها گفتم: چه خبر است؟ گفتند: مادر، ما داریم میرویم. با هواپیما دارند ما را به جبهه میبرند. ما یك ساعت دیگر باید آنجا باشیم كه حركت كنیم ، ولی از تو نتوانستیم دل بكنیم و گفتیم یكدفعه دیگر از نزدیك تو را دیده و با تو خداحافظی كنیم. من بلند شده، گفتم: بگذارید برایتان آئینه گرفته و بوی خوش بیاورم. گفتند. ما میرویم بالا پیش بیبی كل زهرا، او برایمان قرآن و آئینه میگیرد. بعد مرا بوسیده، از لب دیوار پایین پریدند. من همینطور پشت سرشان نگاه میكردم. آنها هرچند قدم یكبار رویشان را برگردانده و لبخندی میزدند و به راه خود ادامه میدادند. من هم به رویشان لبخند میزدم تا اینكه رفتند و من همین خاطرات برایم مانده و سالها چشم به راه بودم كه میآیند. میگفتند: در اسارت هستند و میآیند. خُب، خدا نخواست و این قربانی را قبول كرده باشد. هر دو فدای سر علیاكبر حسین شدند، انشاءا... قبولشان داشته باشد، من ناراحت نیستم. هرچه خداوند برای من سختی بیاورد، من رضایم به رضای او. مگر حضرت زینبمان چكار كرد؟ مگر حضرت زهرایمان چكار كرد؟ ما خاك بر سرمان، ما خاك كف پای آنها نیستیم. بالآخره خودمان را باید پیرو آنها قرار دهیم. اگر آنها قبولمان داشته باشند، انشاءا... در آخرت هم به بالینمان آمده و به دادمان برسند. ما اینجا دیگر نه چیزی داریم و نه چیزی میخواهیم. دستمان از دنیا كوتاه است مگر به آخرت بند باشد.
دوستانشان یكی منصور باقر بوده، یكی محمد علیجان قوامآبادی، یكی علیزاده اهل علیآباد بوده. اینها بعداً البته جلوی ما تعریف نكردند ولی به گفته آنها عملیات شلمچه كه شروع شده، قبل از عملیات این دو را از هم جدا كرده و هر یك را توی یك خط بردند كه مثلاً با هم نباشند تا اگر شهید شدند، هر دو با هم نباشند و یكی از آنها بماند. اینها نصف شب بلند شده و از سنگرشان بیرون آمده و سینهخیز میروند تا به هم میرسند تا با هم باشند. صبح كه بررسی میكنند، میبینند نیستند. فكر میكنند كه برگشتهاند پشت جبهه. خُب دیگر هیچ كس آنها را ندیده بود. بعد كه عملیات شروع شده و دشمنان دائم توپ و تانك میریختند، مهدی تیربارچی بوده، جابر هم آرپیجیزن. كمكم كه بچهها عقبنشینی كرده و به عقب فرار میكردند. مهدی و جابر به آنها میگفتند: خُب، خودتان كه فرار میكنید، لااقل سلاحتان را بگذارید تا آنها كه میخواهند بمانند استفاده كنند و خیلی هم بچهها را التماس میكردند كه بمانند و میگفتند كه وقت پاسخ به پیام امام زمان است. امام پیام داده مقاومت كنید. مگر حرف امام را قبول ندارید؟ امام گفته تا آخرین لحظه مقاومت كرده و جان خود را فدا كنید. شما چرا عقبنشینی میكنید؟ مهدی و جابر كه چنین میبینند، از نصیحت كردن دست كشیده و به جمعآوری سلاحها میپردازند كه كم نیاورند. چون كه فكر میكردند دوتایی میتوانند یك جبههای را نگهدارند. خُب، خدا نخواسته و زیر توپ و تانك له شدند. توی شلمچه آخرین حمله به شهادت رسیدند. فكر كنم سال 67 بود یعنی آخرین جبهه و آخرین جنگ همان شد.
رویای صادقه
من خودم زمانی كه اینها بچه بودند، یك خواب در مورد آنها دیدم. به خواب دیدم كه دریایی بود و یك درخت خیلی بزرگ هم لب دریا بود. تمام مردم دور درخت جمع شده، ریسمان دور درخت انداخته بودند و سعی میكردند كه درخت را از ریشه جدا كنند. من و همسرم رفتیم كه به آنها كمك كنیم، ما آخرین نفرات بودیم كه رفتیم كمك دهیم. همین كه ما دست گرفتیم به ریسمان، درخت از ریشه بیرون آمد. صبح كه از خواب بیدار شدم، به خانه مادرم رفته و خواب را تعریف كردم. مادرم اینطور تعبیر كرد و گفت كه تا یكی از منسوبان تو به جبهه نرود، این جنگ تمام نمیشود. گفتم: من كه كسی را ندارم. همسرم كه مریض است و خانهنشین و نمیتوان توقع كرد به جبهه برود و بجنگد، بچهها هم كوچكند. آن وقت یازده و دوازده ساله بودند و من هیچ امیدی نداشتم كه آنها به جبهه بروند. خُب، همینطوری كه مادرم تعبیر كرد، همینطور هم شد. آخرین عملیات و آخرین جنگ همین جنگی بود كه بچههایم شهید شدند و جنگ هم تمام شد و آخرین جنگ همان شلمچه بود و خواب هم همانطور كه مادرم تعبیر كرده بود، همانطور شد.
همیشه به طلبگی و مهندسی خیلی علاقه داشت. خودش میگفت: یا طلبه میشوم یا مهندس. میخواهم بخوانم تا به هدفم برسم. به قرآن و دین و دیانت خیلی علاقه داشت. سرشان بود و نماز خواندن و دعا خواندن و كارهای انقلابی. ما هم كه سواد نداشتیم، بگوییم كه خودمان پرورششان دادهایم. همهاش كار خدا بود. خدا میدانست كه ما هیچ لیاقتی نداریم و این دو فرزند را به ما عطا كرد كه باعث سرافرازی و خوشبختی ما شدند والحمدا... تا این ساعت هم كه هرچه از عمرمان گذشته، خدا را شكر همهاش خوب و خوشبخت بودیم و الحمدا... ناراحت نیستیم. انشاءا... خدا رهبرمان را نگه دارد كه بالای سرمان باشد. ما دیگر هیچ خواهشی از خدا نداریم.
از مهدی یك خاطره دیگر به یاد دارم. موقعی كه بچه بود، وقتی از در تو میآمد،عادت داشت دستش را روی سینهاش میگذاشت و به من سلام میكرد بعد دست روی شانه من میگذاشت و دست یا پیشانی مرا میبوسید. هر موقع كه از مدرسه یا جبهه میآمد، همینطور عادت كرده بود و ابراز علاقه میكرد. همه را دوست داشت ولی مرا بیش از بقیه دوست داشت. بالآخره نمیدانم، من هیچ محبتی نداشتم، خودش خیلی به من علاقه داشت. حرفهای خوبی برایم میگفت، حالا دیگه در خاطرم نیست. خاطرات آنها همیشه به خوبی و شیرینی بود. اینكه ناراحت شوند یا حرف بدی بگویند یا روی از ما برگردانند، هرگز به یاد ندارم و همیشه به فرمان ما بودند و از رأی ما خارج نبودند. هر كار كه میگفتیم، انجام میدادند و كلاً خودكار بودند.
من چهار پنج دفعه به خوابشان دیدم. یكدفعه خواب دیدم بیرون روی تخت خوابیدهام و هر دوی آنها آمدهاند و دو طرفم نشستهاند. یكی دستش را به پیشانی من میكشد و دستش را میبوسد و دیگری دستش را روی دستم كشیده بعد دست خود را میبوسید. توی خواب گفتم: خُب مادر، شما حالا كه از راه آمدید، چرا اول آمدید پیش من؟ میبایست توی اتاق نزد پدرتان بروید. گفتند: الآن پیش او میرویم. دو سه دفعه خواب دیدهام كه خواب بوده.
. پیامم همهاش این است كه شما را به خون امام حسین (ع) قسم، دست از انقلاب و دین و ایمانتان بر ندارید. رهبرمان را تنها نگذارید. هرچه میتوانید به فرمان رهبر باشید و هرچه او میگوید، اطاعت كنید. از رأی رهبر بیرون نباشید. پیام شهدای ما همهاش به فرمان امام بود. پیام ما زندهها و پدر و مادر شهیدان هم همان است. هرچه میتوانند حجابشان را حفظ كنند، انقلاب و امام را حفظ كنند و به فرمان اماممان باشند و رنج به دل او نكنند. ما یك امامی برایمان باقی مانده، این یكی را هم اگر از دست بدهیم، خیلی برایمان بد میشود. حالا كه هست، چقدر دین و دیانت و خون شهدا را نگه داشتهاند؟ دیگر اگر نباشد، خاك بر سریم. ما فقط همان اماممان را سفارش میكنیم. هرچه كه محبت به خانوادههای شهیدان دارند، نثار امام كنند و به رأی او باشند. والسلام
مصاحبه با پدر شهید
بسما... الرحمن الرحیم
الحمدا... ربالعالمین از آنجا كه خدا میخواست بچههای ما از خودمان بهتر شدند. خُب، دوران فرق كرده. دوران ما دوران ظلمی بود، دوران فساد بود. دوران بچههایمان الحمدا... انقلاب شد و اسلام پایی بر زمین زد. رهبر عزیزمان حضرت آیتا... خمینی (ره) تشریف آوردند و مردم ایران را به راه راست هدایت كردند یعنی از دل و جان مردم پذیرفتند كه اسلام را میخواهند. تمام ملت ایران از زن و مرد، كوچك و بزرگ تمامشان گفتند ما اسلام ناب را میخواهیم، اسلام محمدی را میخواهیم. خداوند عالم هم كه خودش اسلام را پیاده كرده و همه چیز در دست خودش میباشد. امام خمینی (ره) را هم خود خدا هدایت كرد كه باشد و بیاید ظالمان را از ایران سركوب و دربهدر كرده و به جهنم بفرستد. از اینكه اسلام در ایران پا گرفته، ما خیلی خوشحالیم، خیلی زیاد. ما یك زمان در رژیم شاه ظلمها را دیدهایم، بیحجابیها، شراب و عرق فروشیها را دیدهایم. از اینكه اینها سرنگون شده و انقلاب پیروز شده، خیلی خوشوقتیم. الحمدا... الحمدا... تا اینجا به خوشحالی ما كسی نیست. از طرفی خوشحالیم كه بچههایمان از ما بهتر شدند. خُب، بالآخره از رگ و پشت كه به سادات و آقا سید محمد خانوكی میرسند كه مراد میدهد و از طرف مادر هم كه پشت در پشت اسلامی، خداترس و باخدا بودند و رگ و ریشه و شیر پاك دست به دست هم داد و الحمدا... بچهها خوب شدند. درسخوان شدند. هر كدام دوازده سال در مدارس خانوك و كرمان مرتب درس خواندند و هرگز تجدیدی نیاوردند. هرسال با نمرات 18 و 19 قبول میشدند و وقتی كه دایی جابرشان اسیر شد و دایی جوادشان هم شهید شد، اینها تحت تأثیر قرار گرفتند. اسلام آنها را تحت تأثیر خود قرار داده بود. ما كه سواد نداشتیم، اسلام خودبخود توی خون و رگ و پوست آنها قرار گرفته بود. اینها از قرآن خواندن، نمونه؛ تفسیر قرآن، نمونه؛ مسائل شرع، نمونه؛ نماز واجب سر وقت خواندن، كمك به مستضعفین، كار و زحمت نمونه كه یا به عملگی میرفتند یا در خانه كار میكردند. خدا را شكر كه ما چنین پسرانی داشتیم و در راه اسلام فدا كردیم. انشاءا... امام حسین (ع) قبولشان كند. به نظر من حقیر، آدم كه میگوید من اسلام میخواهم و مسلمانم، اسلام و مسلمانی است، به كاخ ساختن و به تلمبهداری و به كار خانهداری نیست. درسته كار ارزش دارد، خیلی. پیغمبر (ص) دست كارگر را بوسید، دست هیچ مهندسی را نبوسید. دست آن كارگری را بوسید كه بیل زد، كلنگ زد، درخت خرما را برقرار كرد برای تمام بندگان كه از این خرما استفاده كنند، از این گندم و جو استفاده كنند. كارگر كه میگویند دستش را باید بوسید كه پیغمبر ما صلیا... علیه و آله و سلم هم بوسیده كه به جا هم بوده، ارزش دارد. خیلی كارگر ارزش دارد. حالا درسته كه توی ایران ما در حال حاضر كارگر خیلی ارزش ندارد اما اشتباه است. به نظر منِ حقیر، اشتباه است. اگر كارگر نباشد، با قلم نمیتوان آهن را جوش داد، چاه را نمیشود كند، آهن سنگین را با قلم نمیتوان جابجا كرد. همین كافی كه خیلیها دنبالش را گرفته و میخواهند به اتفاق آمریكا بروند توی كاخ و توی آسمان هفتم زندگی كنند. این كارگر دارد این كاخها را سرِ هم میكند. ما باید همگی قدر این كارگر را بدانیم. زحمت میكشد، حقش را باید بدهیم، قدرش را هم بدانیم و تشكر كنیم از او. الآن توی ایران ما فقط لباس پوشیدهها جلو هستند كه آستینشان نو است و آنهایی كه مدركشان تا حدودی بالاست. این تقریباً نمیباید درست باشد. حالا آنها به جای خود اما كارگر هم بجای خود. ما باید دنبال كارگر را بیشتر داشته باشیم. اگر كارگر نباشد، هیچ چیز نمیشود كه امام خمینی (ره) هم همهاش طرفدار كارگر است و میگوید شهیدان ما اكثراً از كارگران هستند كه حقیقتاً همینطور است. آنجایی كه شعار مینویسد: من یك موی كوخنشین را به كاخ نشین عوض نمیكنم. حقیقتاً همینطور است. كاخ نشین كه جبهه نتوانست برود، دیگر هم نمیرود. همین كوخنشینها بودند كه جبهه را پُر كردند و صدام لعنتی را شكست دادند. صدتا صدام دیگر هم بیاید، باز همین كوخنشینها شكستشان میدهند. كوخنشین سختیكِش است، كاخنشین نه. كاخ نشین روی صندلی نشسته بعد آمده پایین دور گردان است و دوری زده و ماشین آخرین سیستم را هم انداخته زیر پاش. آخرِ بار نه مزة غذا فهمیده چیه نه مزة دنیا را، كارگر نه. كارگر اگر لقمة نان خشكی هم میخورد، مزهاش را میفهمد. خدا را هم بهتر شكر میكند. اگر جایی هم پا بگذارد، سختیكش است. خودش را میاندازد جلو و جنگ و جبهه را پیروز میكند. الحمدا... حالا ما هم كار خدا بود كه جزء طبقه كارگر قرار گرفتیم. باز هم خدا را شكر میكنیم كه از طبقه كارگریم. بچههایمان هم از طبقه كارگر بودند كه اسلام توی خون اینها جوشیده بود. من خیلی حیرانم كه اینها به این ده سال درس خواندن، ده دوازده سال كه بیشتر درس نخواند. به این دوازده سال درس اینها مرتب آیات كلاما... مجید را توی خون خودشان قرار دادند. یعنی قبول كردند كه این قرآن الكی نشده قرآن، خود خدا فرستاده. حضرت محمد صلیا... علیه و آله و سلم را خود خدا فرستاده، به غار برده بعد از چهل روز خبردار كرده همسرش را و حضرت خدیجه ایمان آورده. همة اینها كار خداست اما مهم اینجاست كه این بچههای كم سنتر از ما بهتر از ما قبول كردند. خیلی برای من مهم است. جان دادن خیلی سخت است. حتی اگر یك زنبوری آدم را نیش بزند، آدم از وحشت میخواهد بمیرد اما اینها شش بار توی خط، توی خط حالا یا نگهبان بودند یا توی خط بودند یا توی پاتك بودند. بالآخره شش دفعه بنام حمله توی جبهه بودند. هر دفعه هم سه ماه، دو ماه، هفتاد روز. روز به روز هم خوشحالتر بودند. یكی میبینی میرود و میترسد، میگوید: خیلی سخت است و ترسیدم. اینها وقتی میآمدند، شجاعتر بودند. چهره آنها را میدیدیم، كِیف میكردیم. بچهای كه سه ماه قبل رفته و حالا آمده مثل اینكه پنج سال به سن او اضافه شده؛ دنیایی به عقل و به شجاعت او اضافه شده؛ از لحاظ جنگیدن، نماز و روزه و معرفت و به پدر و مادر رسیدن. فكر كنم توی جبهه عجیب برای آنها درس میگذاشتند. آنجا بهتر حالیِ آدم میشود. آدم وقتی زیر گلوله هست و دارد انتظار میكشد كه الآن گلوله با او خورده، شهید میشود. آنجا كلمهای كه به او برسد، حالا روی كتاب باشد، وحی به او برسد یا كسی به او بگوید. این توی خون او میچسبد و دیگر ول نمیدهد. ترس هم كه هست، آن لحظه به هر جهت ترس دارد اما اینها توی جبههها رفتند و به اندازه ده سال پشت جبهه از اسلام یاد گرفتند، خیلی چیزها یاد گرفتند. خُب، الحمدا... خدایا شكرت ما هم خوشبختیم. خوشبختیم كه نزد رهبرمان امام خمینی (ره) بردنشان. آنها خوشحال بودند كه رفتند پیش امام خمینی (ره)، ما هم خوشحال شدیم.
مهدی از جابر ملایمتر بود. خیلی بچة سنگینی بود یعنی از همان اول بچگی به سنگینی بالا آمد. من هرگز از مهدی سبكی ندیدم، نه من، طایفه هم ندیدند، خانوك هم ندید. این بچه روی سنگینی درس خواند، با سنگینی اسلام را پذیرفت و با خدای خود عهد كرد كه مسلمان واقعی باشد. بچة سنگین و با وقاری بود. خیلی خوشگل، شجاع و مؤمن و كار كُن بود. عزم خوبی داشت. ساعت را میریخت به هم، یك دقیقه آن را میبست. رادیو را به هم میریخت و سریع آن را میبست. عقل بالایی داشت. توی درس هم هیچ وقت از اول دبستان تا دوازده تجدیدی نیاورد. جبهه هم به خوبی میرفت. دایی آنها توی لشكر 41 ثارا... فرمانده بود. آنها اینقدر اسلام را پذیرفته بودند كه نرفتند پیش داییشان كه پارتی آنها شود، حتی به دفتر او هم نمیرفتند. داییشان هم نمیرسید نزد آنها برود. حمله ........... مریوان بود كه مهدی از ناحیه چشم تركش خورده بود. مادرش رفته بود اهواز پیش زن برادرش. خانوكیها خبر شده بودند كه مادر مهدی اهواز است و مهدی هم به بیمارستان نمیرفته. با اینكه از درد چشم به خود میپیچیده ولی از آنجایی كه خون از چشمش نمیآمده، به دكتر نمیرفته. همرزمانش میگویند: مهدی، تو خواب ما را امشب گرفتی، بیا برو بیمارستان یك مسكن به تو میزنند، آرام میگیری. میگفته: من كه تیر نخوردم، چطور بگویم من مجروحم. خُب بعد از دو سه روز به او خبر میدهند كه مادرش اهواز است. از بس كه مادرش را دوست داشت، بعد از سه چهار روز درد كشیدن میآید اهواز، از همانجا با مادرش میآید خانوك. وقتی كه آمد، دیدم كه طاقتش تمام شده. من گفتم: خُب، بابا تو كه اینقدر داری درد میكشی، بیا برو تهران تركش را بیرن بیاور؛ گفت: نه، من تا چشمم خوب نشده، جایی نمیروم؛ گفتم: تو دلت طاقت نمیآورد، دوباره میروی جبهه، بیا برو تركش را درآور كه اینقدر درد نكشی و راحت شوی. مهدی گوش حرف كرد و تنها رفت تهران. دو سه دفعهای رفته بود به یكی از بیمارستانها و خود را به دكتر نشان میدهد. آنوقتها به خاطر جنگ، بیمارستانها شلوغ بود. دكتر به جای اینكه چشم او را معاینه كند و ببیند تركش دارد یا نه، میگوید: برو نوبت بگیر و روی نوبت بیا. او هم برگشت خانوك. گفتم مگر نگفتی من توی جبهه جنگ بودم و تركش رفته توی چشمم؟ گفت: من گفتم كه تركش خوردم و دكتر گفت: آن كسی كه از بازار بیاید، كسی كه از صحرا بیاید و كسی كه از جبهه بیاید، برای ما فرقی نمیكند، برای ما فقط نوبت مهم است. اینجا بهداری است و برای همه است. روی نوبت بیا، چشم، من تركش را در میآورم. نوبت هم دو سه ماهه بود، دو سه روزه نبود كه مشكلی نباشد. مهدی هم با تركش برگشت. كرمان هم دو سه جایی رفت دكتر كه فقط چند تا مسكن به او میدادند. خیلی درد كشید یعنی یك ماهی از درد آرام نداشت و وقتی هم كه نگاه میكردی، ظاهراً چشمش طوری نبود. خُب، لعنتی آمریكا خدا ریشهاش را بكند، خدا ریشه كلینتون و اسرائیلیها را، انگلیسیها را، اینها كه همه به اسلام ضربه زدند و دارند میزنند، بكند. كلینتون كه هواپیمای ما را زد. آن زمان مهدی توی مجتمع سپاه درس میخواند. از آنجا آمد خانوك. گفتیم حتماً آمده سری بزند، دوباره میرود. جعفر پسر خدا بیامرزم هم كه توی خانوك كشته شد، روی خانه بود. اینها آمدند جعفر را گرفته و بوسیدند و رفتند بالا توی اتاق. من به خیال اینكه میمانند و بعداً آنها را میبینم، نرفتم بالا آنها را ببینم و گفتم شبی كه نمیروند. من گوسفندها را علوفه میدهم بعد میروم بالا. مدتی گذشت، دیدم سر و صدای آنها كم شد. من رفتم جریان را خبر شوم، جلوی كارخانه رسیدم، دیدم آن دو رد شدند. خُب، من هم كه خبر نداشتم كه اینها به خاطر آمریكای لعنتی اینطور دارند میروند كه به جبهه برسند. دنبال آنها نرفتم. از قرار معلوم آنها آمده بودند برای خداحافظی كه خود را به جبهه برسانند. از جبهه نامه فرستادند و معذرتخواهی كرده بودند كه ما خداحافظی نكردیم، ما را ببخشید كه بیخبر آمدیم. الآن توی یك چادریم و آموزش میبینیم و همانجا بودند تا روز آخر كه شبها آنها را برای نگهبانی توی خط برده و روزها آنها را به چادر بر میگرداندند. هفتاد و پنج روز حدوداً آنجا بودند. باعثش هم همین آمریكای لعنتی بود كه هواپیما را زد، بچهها هم گفتند: این دست بكش نیست و میخواهد جنگ كند. خُب، خودشان را به جبهه رساندند. من كه با آنها خداحافظی نكردم، مادرشان را نمیدانم. بعد از هفتاد و پنج روز رفتند توی شلمچه، آنجا كشیك شب نگهبان خط بودند. صبح ساعت پنج به گفته همرزمانشان قرار بوده ماشین دنبال آنها رفته و آنها را بیاورد. صدام لعنتی كه خدا لعنتش كند، از ساعت چهار صبح آتش زیادی را روی شلمچه میریزد. فرمانده آنها هم میگوید ما كه كشیك خودمان را دادیم، الآن هم كه ماشین نیامده دنبالمان، اگر میتوانید خودتان را نجات دهید. خودش سوار موتور شده و به بچهها گفته تا میتوانید جان خود را نجات دهید، ماشین دنبالتان نمیآید. ده- بیست نفر از بچهها كه خیلی انقلابی بودند، به اتفاق دو تا پسر من با اینكه میدیدند لشكرمان دیگر هم دارند میروند و منطقه دارد دست عراق میافتد، بر میگردند. اینها توی سنگر نشسته و قسم یاد میكنند كه تا خون در رگشان هست، هر كس كه میخواهد برود، ربطی به آنها ندارد و اینها بمانند و فكر میكردند كه بیست نفری میتوانند جلوی لشكر عراق را بگیرند یا اینكه میگفتند خُب، نتوانستیم خط را لااقل رها نمیكنیم. طبق آیات قرآن خط را ول نكردند و روی جهاد اصغر و اكبر قسم یاد میكنند كه تا خون در رگ دارند، فرار نكنند تا هرچه خدا بخواهد و از این ده- بیست نفر اكثراً شهید میشوند. هر كس هم كه از كنار آنها میگذشته، اینها میرفتند و اسلحه را از دستشان میگرفتند و میگفتند دیگر اسلحه را نبرید، اسلحه را به ما بدهید و تا ساعت یازده ظهر هم مقامت میكنند و خط را نگه داشتند و ساعت یازده صدام لعنتی دور زده و آنها را محاصره كرده. خُب، دیگرِ بچهها شهید میشوند و الحمدا... بعد از هفت سال جنازهشان را آوردند، دفن كردند و خدمت كردند. ما ممنون همه هستیم، ممنون آنهایی كه گشتند و جنازه آنها را پیدا كردند. خدا پدرشان را بیامرزد كه استخوانهای آنها را برایمان پیدا كردند چون ما به مدت هفت سال خیلی حیران بودیم. وقتی آنها را آوردند، راحت شدیم. توی مدت هفت سال میگفتیم: آیا چطور شدند؟ بعضی میگفتند: مفقود شدند، بعضی میگفتند: اسیر شده و عراقند. بنیاد شهید میگفت: عراق هستند، اصلاً جوش نزنید، میآیند. گفتیم: ما جوشی كه نداریم، خُب، بالآخره انتظاركش هستیم دیگه. الحمدا... جنازهها را آورده و به خوبی دفن كردند. بعد از دفن آنها در گلزار شهدای خانوك كمكم از انتظار درآمدیم. شبهای جمعه میرویم فاتحهای خوانده و دیداری تازه میكنیم. امسال هم خدا را شكر قسمتمان شد كه خدا قسمت همه شیعیان امیرالمؤمین (ع) بكند كربلا، كربلا، شاه نجف. امام موسی ابن جعفر (ع) شاه نجف خدا قسمت همه شیعیان جهان بكند، خیلی ارزش دارد. من بچگی در شش- هفت سالگی با پدرم رفته بودم، امسال هم خودم مشرف شدم و لذت بردم و همه اینها به خاطر این دو شهید والامقام بود. در حرم بعد از اینكه زیارت كردم، به گودی قتلگاه رفته و آنجا هم زیارت كردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)