باید از محشر گذشت
این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است
عذر می خواهم پری
من نمی گنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند
روی جنگل ها نمی آیم فرود
شاخه زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنه ی این درد نیست
بره هایت می دوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو
یک شب مهتابی از این تنگنای
بر فراز کوهها پر می زنم
می گذارم می روم ناله ی خود می برم
درد سر کم می کنم
چشمهایی خیره می پاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامریست
دست موسی و محمد با من است
می روی ، وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتیست
صبح چندان دور نیست...
شهریار عزیز
علاقه مندی ها (Bookmarks)