دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    smilee1 سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی

    سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی






    سرهنگ در منطقه عملیاتی خوزستان شاید مسن ترین و باتجربه ترین فرماندهی بود که در یکانهای عملیاتی حضور داشت.

    او به عنوان فرمانده یکی از سنگینترین لشکرهای مکانیزه نیروی زمینی ارتش (لشکر92) یک سرباز به معنی واقعی کلمه بود.

    آدمی پر توان، مقتدر و مقاوم بود. در گرمای تابستان درکانکس او کولر روشن نمیشد و بیشتر وقتها به خاطر گرما فقط با یک زیرپیراهن در داخل کانکس به کارها رسیدگی میکرد و همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی بر کمر داشت.

    نیروهای ما به علت آتش شدید دشمن کپ کرده بودند. کلتش را به دست گرفت و خودش جلو افتاد و به تانکها اشاره کرد که به دنبالش بروند.




    به یادبود فرمانده دلاور لشکر 92 زرهی، سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی


    بزرگ بود، آن قدر بزرگ که پدربزرگش مینامیدند با همان صلابت، غرور و مهربانی که واژه پدربزرگ به ذهن هرکسی متبادر میکند. در جبههها القاب و واژهها بی تعارف و بی تکلف بودند و مصداق عینی پیدا میکردند.

    سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی به عنوان فرمانده یکی از سنگینترین لشکرهای مکانیزه نیروی زمینی ارتش (لشکر92) یک سرباز به معنی واقعی کلمه بود و همه علایق دنیویاش را یکپارچه در طبق اخلاص گذاشت و با تمام توش و توان که حاصل یک عمر تجربه و دانش بود، در مصاف با متجاوزان، مردانه ایستاد تا نام ایران و دلاوری مردان ایرانی در تاریخ جاودانه بماند.

    بزرگمردی که با رویت بارقههای جنگ و درگیری و تهاجم ناجوانمردانه دشمن بعثی، آسایش و آرامش را برخود حرام دانست و درکوتاهترین زمان ممکن خود را به صف مجاهدان و دلاورمردان رساند و تمام قد در برابر دشمن ایستادگی و مقاومت کرد، زخم برداشت اما دم بر نیاورد، دوستان و همسنگرانش به شهادت رسیدند، غمش را فرو خورد و نگذاشت سربازان و درجهداران و افسران تحت فرماندهیاش ذرهای تزلزل و ناراحتی را در سیمای مومنانهاش مشاهده کنند.

    مسعود منفرد نیاکی در سال 1308 در شهرستان آمل چشم به جهان گشود. در سال 1331 با دیپلم طبیعی وارد دانشکده افسری ارتش شد و پس از طی دوره سه ساله به درجه ستواندومی نائل و با انتخاب رسته زرهی به خدمت مشغول شد. او در طول خدمت با نظمی مثال زدنی و جدیت و صداقت در سمتهای مختلف فرماندهی در یکانهای رزمی به انجام وظیفه پرداخت و مدارج تحصیلی را از دوره مقدماتی و عالی زرهی تا دوره فرماندهی و ستاد و سپس دانشکده پدافند ملی با موفقیت پشت سر گذاشت و در سال 1355 به درجه سرهنگی نائل آمد.



    امیر نیاکی پس از انقلاب به پاس فداکاری و خدمات ارزشمند خود در سال ۱۳۵۹ به سمت فرماندهی لشکر ۸۸ زرهی و در سال ۱۳۶۰ به سمت فرماندهی لشکر قدرتمند ۹۲ زرهی منصوب گردید و در این مسئولیتها، در همه میدانهای دفاع از میهن اسلامی و در برابر دشمنان به انجام وظیفه پرداخت.

    شهید نیاکی در منطقه عملیاتی خوزستان شاید مسنترین و با تجربه ترین فرماندهی بود که در یکانهای عملیاتی حضور داشت و به همین دلیل از ایشان در تماسهای بیسیمی باعنوان پدر بزرگ یاد می شد: از ... به پدر بزرگ! و پاسخ ایشان این بود: از پدر بزرگ به ...! به گوشم!

    کارنامه سرلشکر نیاکی در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات بسیار است. وی در مسئولیتهای فرماندهی در عملیاتهای بزرگ طریق القدس، فتحالمبین، بیت المقدس، والفجر و رمضان خدمت کرد و در سمت فرماندهی لشکر۹۲ زرهی خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شکستهای سنگین به نیروهای عراقی وارد آورد.

    سخت ترین و پرحادثه ترین نبردی که وی فرماندهی آن را به عهده داشت، جنگ در تنگه چزابه بود. جنگی طاقت فرسا و طولانی و تن به تن که تجسم دلاوریها و فرماندهی قاطع و مهربان ایشان در آن شرایط سخت، دل رشیدترین فرماندهان را به لرزه درآورده و چشمانشان از اشک شوق و تحسین پر می شد.

    یکی از ویژگیهای آن شهید بزرگوار این بود که همواره در خط مقدم و در کنار سربازان خود می جنگید، به آنها روحیه می داد، آنها را تشویق به پیشروی می کرد و با تک تک سربازان تماس نزدیک داشت، گرفتاریهای آنها را می شناخت و تا سر حد امکان به رفع آنها می پرداخت.

    امیر نیاکی به واسطه شجاعت وافر خود در حکمی از سوی امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی به جانشینی فرمانده نیروی زمینی ارتش در جنوب منصوب شد و در طراحی عملیاتهای بزرگ در جنوب، نقش کارسازی داشت. وی در سال ۱۳۶۳ با کولهباری از تجربیات گرانبها به سمت جانشینی اداره سوم سماجا منصوب و آماده ایفای مسئولیتهای سنگین و جدید دیگری شد.



    شهید منفرد نیاکی از زبان همرزمان

    سرهنگ زرهی ناصر مصلحی (رییس رکن 3 لشکر 92 زرهی و مسئول عملیات قرارگاه فتح):

    شهید نیاکی می گفتند: من باید در شرایط یک سرباز در خط بخوابم، و غذا بخورم. روزی یک رمز مهم ابلاغ شد. ساعت 3 بعد از ظهر تیر ماه بود و گرمای طاقت فرسا همه جا را فرا گرفته بود و اگر به طبیعت نگاه می کردی، امواج متحرک حرارت را که از سطح زمین و شن تفتیده به هوا برمی خاست، می دیدی. در چنین شرایطی بود که نامه رمز را برداشتم و با سرعت به سمت کانکس فرماندهی که دارای تمام امکانات رفاهی از جمله کولر، یخچال و ... بود، حرکت کردم و در این فکر بودم که من هم چند دقیقه ای از هوای خنک داخل کانکس استفاده کنم. در زدم اما کسی در داخل کانکس فرماندهی جوابم را نداد و فکر کردم ایشان در خواب هستند، ولی چون نامه رمز، بسیار مهم بود، دوباره و محکمتر در زدم. ناگهان صدایی را شنیدم که با کمال هوشیاری و صلابت گفت: سرکار سرهنگ مصلحی! کار مهمی است؟

    به دنبال صدا گشتم، متوجه شدم که فرمانده لشکر، امیر نیاکی زیراندازی روی شنهای داغ انداخته اند و در زیر سایه کانکس و در هوای طاقت فرسا نشسته اند و همان عینک همیشگی با قاب سیاه رنگ و رو رفته که دسته آن نیز در عملیات قبلی شکسته شده بود، بر چشمانشان بود. گفتم: شما چرا اینجا نشسته اید و داخل کانکس استراحت نمی کنید؟ گفتند: من مشغول نوشتن وقایع امروز هستم، هرگز برای استراحت داخل این کانکس نرفته و نخواهم رفت و باید مانند سرباز در خط که فرزند من است، زندگی کنم.


    سرهنگ علی اکبر اصلانی:

    وقتی شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز شد، به همه یگانها سرکشی می کرد و به یکان ما هم آمد. در آن زمان من فرمانده آتشبار یکم گردان 388 توپخانه لشکر 92 بودم. اولین جمله ای که ایشان گفت این بود که می خواهم تک تک شما را از نزدیک زیارت کنم و این وعده را از شما بگیرم که این دشمن متجاوز را از خاک کشورمان بیرون کنیم. من سرباز پیری هستم و به این سربازی افتخار می کنم. چهره من سوخته است چون تمام خدمتم را در یکانهای صف گذرانده ام. الان هم دستم را به سوی شما دراز می کنم و از شما می خواهم در این امر مقدس کمک کنید و این قول را به من بدهید که این دشمن را که در ارتفاعات الله اکبر مستقر شده از کشورمان بیرون کنیم سپس شهید نیاکی با همه سربازان روبوسی کرد و رفت.


    امیر نبی کریمی:

    شهید نیاکی به رغم داشتن سن زیاد از ورزیدگی مثال زدنی برخوردار بودند. اعتقاد داشت که یک نظامی باید همیشه آماده رزم باشد. نزدیک ده روز پیش از آغاز عملیات تپههای الله اکبر به همراه تعدادی از نیروهای ورزیده ارتش و سپاه به پشت نیروهای عراقی نفوذ کرده و شناسایی لازم را انجام دادند. ما فکر میکردیم که این عمل سنگین با یک راهپیمایی طولانی و طاقت فرسا برای فرد مسنی چون او سخت است و او نمیتواند پا به پای نیروهای جوان حرکت کند، ولی در عمل دیدیم که در این ده روز سخت و نفس گیر، بدون آنکه کم بیاورد یا احساس ناتوانی بکند، همراه آن جوانان ورزیده به عملیات شناسایی رفت و بدون کوچکترین ضعف و قصوری از این مأموریت برگشت.




    سرتیپ لطفی:

    شهید نیاکی آدمی پر توان، مقتدر و مقاوم بود. در گرماگرم تابستان درکانکس او کولر روشن نمیشد و بیشتر وقتها به خاطر گرما فقط با یک زیرپیراهن در داخل کانکس به کارها رسیدگی میکرد و همیشه یک کلاه آهنی به سر و کلتی بر کمر داشت. یک بار برای دقایقی وارد کانکس او شدم. گرما کشنده بود. گفتم: جناب نیاکی تو چطور در این گرما در داخل این کانکس بدون کولر زندگی میکنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط مقدم کولر ندارند. چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر. آنها وقتی به کانکس من بیایند و ببینند من هم کولر ندارم با انگیزه بیشتری کار میکنند. به شوخی گفتم: تو با آنها فرق میکنی. آنها جوان هستند، ولی شما پیر شدهای. با قیافهای ورزشکارانه گفت: درسته که من پیرم، ولی مقاومتم از همه بیشتر است.



    روایت یکی از همرزمان به نقل از کتاب "هجرت به فطرت"

    روزی به همراه شهید نیاکی، یک محافظ و یک راننده به خط مقدم رفتیم. وقتی پیاده شدیم جناب سرهنگ به طرف مواضع دشمن حرکت کرد و همینطور به جلو میرفت. ما هم باید پشت سرش میرفتیم. عرض کردم: جناب سرهنگ خطرناک است. صلاح نیست شما به عنوان فرمانده لشکر جلو بروید. اگر خدای ناکرده اسیر شوید، خیلی مشکلساز میشود.

    ایشان نگاه معناداری به من کرد و گفت: اولا ما که کارت شناسایی و درجه نداریم که ما را بشناسند. در ثانی من باید بروم جلو و نقطه عملیاتی را شناسایی کنم تا بتوانم با خیال راحت و وجدان آسوده سربازان و درجه داران را برای انجام عملیات به اینجا بکشانم.



    حجت الاسلام ناطق نوری:

    زمانی که وزیر کشور بودم برای بازدید به زاهدان رفتم. چند هفتهای از جنگ گذشته بود. آنجا بود که با امیر نیاکی که آن زمان فرمانده لشکر ۸۸ زاهدان بود، آشنا شدم. یک روز در ستاد لشکر ۸۸ نشسته بودیم که ایشان نامهای را به من نشان داد که خطاب به فرمانده کل قوای آن زمان (بنی صدر) تقاضا کرده بود که اجازه دهد به عنوان یک رزمنده ساده به جبهه اعزام شود.

    این موضوع برای من خیلی جلب توجه میکرد. چرا که آن زمان خیلیها به بهانههای مختلف از جنگ فرار میکردند، ولی ایشان که فرمانده یک لشکر مهم ارتش بود، قصد داشت به عنوان یک رزمنده ساده و بسیجی به میدان نبرد برود و تجربیاتش را در اختیار رزمندگان اسلام قرار دهد که به لطف خدا به خواسته قلبیشان رسیدند و بلافاصله به فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز منصوب شدند.


    ابراهیم نیکو منش:

    سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر ما بود. اما با آنکه مشغله زیادی داشت، در همه شرایط به یکانها سر میزد. یک بار در معیت ایشان به جبهه سوسنگرد رفتیم. آن وقتها عراقیها سوسنگرد را دور زده بودند و سوسنگرد نسبتا به محاصره عراقیها در آمده بود. نیروهای ما در مقابل نیروهای عراقی خیلی کم بود. ایشان به من گفتند: ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، وضعیت همین است و ما وظیفه داریم که با این نیرو به مقابله با دشمن بعثی بپردازیم. حالا من به عنوان فرمانده لشکر، نفر اول حرکت میکنم شما هم با یکان خود پشت سر من حرکت کنید.

    دقیقا ساعت ۴ صبح بود که او به سوی نیروهای عراقی حرکت کرد و نیروهای ما با دیدن ایشان روحیه گرفتند و با دیدن شجاعت و مردانگی فرمانده لشکر خود، همه به هیجان آمدند و ما توانستیم حدود ساعت ۷ صبح یعنی ظرف ۳ ساعت محاصره را شکسته و سوسنگرد را از تیررس دشمن رها کنیم.




    اکبر معصومی:

    یکی از کسانی که قبل از عملیات طریق القدس به شناسایی میرفت، سرهنگ نیاکی فرمانده لشکر۹۲ زرهی اهواز بود. او به کمک افراد بومی به شناسایی منطقه رفته و نقاطی را برای رخنه به مواضع دشمن شناسایی کرد. یکی از آن نقاط منطقه رملی بود که محل عبوری که بتوان درآن دشمن را دور زد، وجود نداشت. شناسایی ایشان سبب شد، نیروهای گارد ریاست جمهوری عراقی در آنجا مغلوب و مقهور شوند و بدین ترتیب این پیروزی سبب شد جبهه میانی و غرب دشمن جدا شود و فضا برای عملیات آتی مناسبتر گردد.


    سرتیپ تهامی:

    خسته از یک شناسایی سنگین برگشته بودیم و در حال گزارش به سرهنگ نیاکی بودیم. ایشان گاه در بین صحبتهای ما نکاتی را تذکر میدادند که ما یادداشت میکردیم. در این میان من بی اختیار به فکر فرو رفتم. سرهنگ نیاکی با لبخندی به من گفتند: تهامی! گاهی اینجا نیستی، کجا میری؟ من هم از پسرم و اینکه به فکر امتحانش هستم گفتم. ایشان چیزی نگفت تا اینکه نوبت مرخصیام شد تا به مشهد بروم. موقع حرکت، راننده اش به سمت من آمد و بستهای به من داد و گفت: این بسته را سرهنگ نیاکی دادند که به شما بدهم. گفتم: مطمئن هستید که این بسته را برای من دادهاند؟ گفت: مگر شما جناب تهامی نیستید؟ گفتم: چرا؟ گفت: پس این مال شماست. وقتی به مشهد رسیدم بسته را باز کردم. دیدم یک دستگاه ضبط صوت ساعتدار و یک برگ نامه است که جناب نیاکی با خطی خوش برای پسرم نوشته بود.

    متن نامه چنین بود: پسرم تو افتخار کن که پدر تو یک فرمانده ارتشی است و در جبههها افتخار میآفریند. آنچه فکر پدرت را مشغول کرده مساله درس و آینده توست. من این هدیه ناقابل را برای تو میفرستم که یادآوری کنم که وقتی پدر تو با آن همه خستگی از عملیات و شناساییهای خطرناک بر میگردد، باید از طرف تو آرامش فکری داشته باشد و نگران تو و خانوادهاش نباشد.


    آیت الله جزایری:

    به ما اطلاع دادند دختر جناب سرهنگ نیاکی سخت مریض است و احتمال فوت میرود. با حجتالاسلام شیخ علی ربانی که در آن زمان مسئول عقیدتی نیروها بودند به قرارگاه جناب سرهنگ نیاکی رفتیم و از ایشان خواستیم سری به منزلشان بزنند. ایشان در جواب ما گفتند: من فرزندان زیادی دارم. امروز بودن در کنار آنها بر من لازم و واجب است. سرتا سر نیروهای مستقر در منطقه فرزندان من هستند. امروز نمیتوانم صحنه عملیات را ترک کنم. چون نبرد من برای این فرزندانم خطرناک است.

    از عجایب است که این مرد مقاومت کرد و در همین عملیات بود که خبر فوت دخترش را به او دادند. با این حال در عزم آهنین این فرمانده رشید و حماسه ساز خللی وارد نشد و همچنان شجاعانه و قهرمانانه ایستاد.




    سرلشکر حسنی سعدی:

    ایشان فردی معتقد و با ایمان بود و با آنکه ماه رمضان با گرمترین روزهای سال مصادف شده و دما بالاتر از ۵۰ درجه بود. هرگز دست از روزه بر نداشت و در چله تیرماه و علی رغم اینکه علما فتوا داده بودند که پرسنل حاضر در منطقه میتوانند در ماه رمضان روزه نگیرند و در فرصتی دیگر قضای آن را بجا بیاورند، اما هر بار که ایشان را می دیدیم متوجه می شدیم ایشان روزه اند و با غذای ساده سربازی سحری و افطاری میخورند.


    سرتیپ راعی دهقی:

    سرتیپ راعی دهقی که همراه سرلشکر نیاکی در عملیات الله اکبر (خیبر) حضور داشت و از نزدیک شاهد اقدامات این فرمانده دلیر ارتش جمهوری اسلامی ایران بوده است، می گوید: در منطقه حمدان در نزدیکی ارتفاعات الله اکبر نیروهای ما به علت آتش شدید دشمن کپ کرده بودند و جلو نمی رفتند. شهید نیاکی که در منطقه حضور داشت، کلت خود را به دست گرفته، جلو افتاد و به تانکها اشاره کرد که به دنبال او بروند. خودش هم جلوتر از تانکها حرکت کرد و تانکها پشت سر او به راه افتادند و این شجاعت و از خود گذشتگی این فرمانده لایق باعث شد عملیاتی که در آن منطقه گره خورده بود به موفقیت برسد. چه بسا که اگر این مرد حرکت نمی کرد نه تنها نمی توانستیم پیشروی کنیم، بلکه امکان این خطر نیز وجود داشت که همگی در زیر فشار حملات دشمن نابود شویم.


    شهید نیاکی از زبان همسرش

    همیشه کارتی در جبیش بود که روی آن نوشته شده بود: اگر زمانی در حین خدمت، جانم را از دست دادم و قرار شد ارتش مرا به خاک بسپارد، هر جا که برای ارتش راحتتر و ارزانتر است، مرا خاک کند.

    مهمترین حادثه تلخی که در زندگی مشترک ما رخ داد، فوت دختر عزیزمان مژگان بود. درست زمانی که ایشان در جنگ بود، در حالی که عاطفه پدری حکم میکرد در کنار دخترش باشد، وقتی به او تلگراف زدیم و خبر فوت مژگان را به او دادیم، ایشان در جواب تلگراف من، تلگرافی به این مضمون فرستاد: همسر عزیزم ملیحه! آن فرزندم کسانی را دارد که در کنارش باشند، ولی من نمیتوانم در این بحبوحه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.

    سید ابراهیم نیاکی، پسر آن فرمانده رشید در همین زمینه می گوید:
    خواهر کوچکی داشتیم که در نوجوانی به سرطان استخوان مبتلا شد. در زمان عملیات «الی بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) که پدرم در حال فرماندهی لشکر 92 زرهی در خوزستان بود، بیماری خواهرم شدت گرفت و همه از او قطع امید کردند. پدرم به این فرزند ته تغاری اش علاقه زیادی داشت و خواهرم هم خیلی خاطر ایشان را می خواست. با قرارگاه تماس گرفتیم و به پدر اطلاع دادیم که دخترش آخرین روزهای عمرش را طی می کند و هر چه زودتر خودش را برای آخرین دیدار با او برساند. اما پدر قبول نکرد که بیاید.

    پدر نتوانست به دیدار خواهرم بیاید و آخرین لحظات عمر خواهر در کنارشان باشد. ایشان در جواب اصرارهای مادرم گفت: «این سربازانی که الان در در حال جنگ با بعثی ها هستند، همه شان فرزندان من هستند، الان من وظیفه دارم کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم » خواهرم در سن 16 سالگی فوت کردند و پدرم تا چهل و هفت روز بعد از وفات دختر ته تغاری اش هم نتوانست به خانه برگردد.


    شهادت در کسوت سربازی

    تقدیر بر این بود که نیاکی در کسوت مقدس سربازی به شهادت برسد. این امیر سرافراز ارتش که در سمت جانشینی اداره سوم ستاد مشترک ارتش خدمت می کرد، در جریان یک رزمایش به قافله همرزمان شهیدش پیوست. او در تاریخ 6/5/1364 به عنوان ناظر آموزش در رزمایش لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار که در شرایط واقعی جنگی اجرا می شد، شرکت داشت و گویی چنین مقدر شده بود که در سن 56 سالگی و پس از سی وسه سال خدمت پر افتخار سربازی، در میدان آموزش و تمرین نظامی به درجه رفیع شهادت برسد.

    بستند از این پنجرهها بازترین را
    بردند به انجام سرآغازترین را
    در جنگلی از سرو دریغا تبر مرگ
    انداخته از پای سرافرازترین را





    =..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=. .=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..=..= ..=..=


    منابع:

    niak.blogsky.com (به نقل از کتاب ردپای پیر نوشته علیرضا پوربزرگ)
    ganjejang.com
    haraznews.com
    shahedjavedan.persianblog.ir
    ali1345.blogfa.com
    mashreghnews.ir

    تحقیق، گردآوری و تنظیم: وبلاگ هوانورد (کاوه)

  2. 2 کاربر از پست مفید M@hdi42 سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    Ok پاسخ : سرلشکر شهید سید مسعود منفرد نیاکی

    روایتی از فرمانده باصلابت لشکر 92 زرهی در خط مقدم نبرد



    صدای باران که به زمین میخورد به گوش میرسید. سرهنگ خودش را به بالای یکی از خاکریزها رسوند. گفت: فوری هر چی دارید جمع و جور کنید. شاید باران سنگینی بیاید. زود باشید ماشاءالله.
    سرهنگ چرخید و نگاهی انداخت به یکی از سربازها که داشت دور و بر سنگر میچرخید. لبخندی زد و رفت به طرف سنگر فرماندهی.

    نگهبان خبر دار ایستاد، سرهنگ وارد شد. صدای باران که به سقف سنگر میخورد خیلی قوتر شده بود. عجب بارانی بود که میبارید. سرهنگ دوباره از سنگر با عجله آمد بیرون. باران دست بردار نبود. باید آماده حمله میشدیم. اگر باران همین جوری میبارید، نمیشد از زور گل حرکت کرد.

    سرباز تفنگش را روی شانهاش جابهجا کرد. نگاهش همینجوری روی سرهنگ بود. دو نفری کنار هم ایستاده بودند و روبرو را میدیدند که چطور سیاهی شب باران را پنهان میکرد. تمام سربازها بیدار بودند و مشغول آماده شدن برای پس گرفتن تپهها از دشمن. سپیدی صبح جاده را کمی نمایان کرده بود و آنها همین جوری داشتند با باران مبارزه میکردند. این باران جنوب کشور که باران نبود، هر قطرهاش یک سطل آب بود. وقتی شروع میشد دست بردار نبود، کاشکی طوری میشد که همیشه میبارید روی سر عراقیها.

    سرباز رو به سرهنگ کرد و گفت: قربان با این وضعیت هم حمله میکنیم؟ سرهنگ دستی به پشت سرباز زد و جواب داد: آتش هم از آسمان ببارد حمله میکنیم، دشمن توی خاک ماست. سرباز احترام گذاشت و بعد سرهنگ رفت داخل سنگر. هر بار که این سرباز را میدید بیاختیار به یاد پسرش میافتاد. با اینکه دلش نمیخواست ولی همیشه به استوار سفارش میکرد که این سرباز را جلوی در سنگر فرماندهی نگهبان بگذارد تا بتواند بیشتر ببیندش. دفترچه داخل جیبش را درآورد و باز کرد و نگاهی انداخت به شعرهایی که درونش نوشته بود، یکی از آنها را چند بار خواند و بعد با عجله بلند شد و از سنگر خارج شد.

    سرباز همانطور آرام ایستاده بود، دستی به سردوشیهایش کشید و گفت: راحت باش بابا! سرباز میدانست که چرا همیشه پستش جلوی در فرماندهی است. همه میگفتند خوش به حالت که یه خورده شباهتی به پسر سرهنگ داری.

    آسمان ابری بود و باران کمی آرامتر شده بود، ولی اگر چند قدم حرکت میکردی حتما پوتینهایت میان گلها جا خوش میکرد. اطراف مقر از زور باران شده بود دریاچه، اما آب اصلی باران مانده بود.

    پشت خاکریز اول آب خیلی زیاد بود. هر لحظه ممکن بود که خاکریز شکاف پیدا کند و آب بیاید به سمت سنگرها. نمنم باران یه بار دیگه شروع شد که آسمان یک بار دیگر شروع کرد و مثل اینکه حالا حالاها پایانی نداشت. لحظهای نگذشت که آب از پشت سنگرها لبریز شد و به اطراف سنگرها میآمد. سرباز گفت: جناب سرهنگ چکار کنیم؟ سرهنگ با صدای بلند فریاد زد: زود همه برید روی سقف سنگرها. همه میدویدند. چند تا از سربازها هنگام دویدن به هم خوردند. ستوان بچهها را آرام میکرد. اما آب شوخی بردار نبود. توی یک چشم به هم زدن تمام سنگرها را گرفت، مخصوصا سنگر موتوری را که داخل زمین بود. آب تا سقف سنگر را گرفت. باران آنقدر زیاد بود که همه روی سقف سنگرها بودند. سرهنگ آخرین نفری بود که رفت روی سقف سنگر ششم. همه نشسته بودن کنار همدیگر و باران همچنان میبارید. همه شان خیس خیس شده بودند. اما عالمی داشت این جنوب کشور. تا باران بود که باران بود، اما وقتی تمام میشد انگار نه انگار که خبری بوده است.

    هوا آفتابی شده بود و باران آهسته آهسته قطع شد. خورشید آسمان را مال خود کرده بود. حالا تنها چیزی که مانده بود زمین پر از گل و آبی بود که خودنمایی میکرد. بیشتر بچهها از روی سقف سنگرها پایین آمده بودند. سرهنگ همه را جمع کرد و روبرویشان ایستاد و گفت: میبینید که چی شده، از همه میخوام که با روحیه عمل کنند. البته دیدن سرهنگ خودش کلی به آدم روحیه میداد. چند که جلو رفتم تمام پوتینهام پر از گل شد. این عراقیها هم که دین و ایمون نداشتند. تا باران تمام شد شروع کردند. اولین گلوله آر پی چی سوت کشان آمد. خورد میون آبها که همه رو ریخت روی سرمان. سرهنگ خودشو رسوند پشت خاکریز. نگاش افتاد به تانکها و نیروهای دشمن که همه آماده بودند برای حمله به ما. باز صدای سوت خمپاره ها میاومد، صدایی که من اصلا ازش خوشم نمیاومد. بیشتر بچهها شیرجه میرفتند میون گل و آبها. ترکشها به این طرف و آنور میخوردند.

    سرهنگ دستشو برد روی کلت کمریش و ستوان را صدا کرد و گفت: ببین ستوان، طبق هر شرایطی تپهها رو پس میگیریم. ستوان پوتینهای پر از گلشو به هم چسبوند. ستوان لباسهایش پر از سفیدک بود. زیر بغلش آنقدر خیس و خشک شده بود که میشد بوی عرقشو احساس کرد، اما صورتش به هیچ عنوان خسته نبود و رو به سرهنگ گفت: قربان حتما پس میگیریم. بعد هم سرهنگ نفس راحتی کشید.

    تمام سربازها آماده حمله بودند. چند تا گلوله توپ زوزهکشون خورد کنارش. ترکشها پرت شد میون سربازها. سرهنگ با عجله دوید طرفشون. چند تایی ترکش خورده بودند. یکیشون که ترکش درست خورده بود توی تخم چشمش. مادر مرده همین جوری آه و ناله میکرد. سرهنگ رسید بالای سرش تمام سر و صورت سرباز از خون و گل پر شده بود. خون بین گلهای صورتش برای خودش راهی باز میکرد. سرهنگ زانو زد و سرشو بلند کرد. چند بار تکرار کرد: چیزی نشده. چیزی نشده. نگران نباش. سرباز دست سرهنگ را گرفته بود و هی میگفت: ق... قر...بان من شهید میشم. کاغذی را داد به سرهنگ و گفت داخلش نوشتم که شما 500 تومن به من دادید. بعد هم زد زیر گریه و گفت: من دیگه ننهمو نمیبینم. من دیگر اونو نمیبینم و دست سرهنگ رو ول نمیکرد. ادامه داد: ننم دهاتیه، ولی بخدا حروم و حلال سرش میشه. پول شما رو میده. سرهنگ سرباز رو محکم بغل کرده بود و میگفت زنده میمونی. اون پولم رو من بهت عیدی دادم، غصه نخور! و بعد صورت سرباز رو بوسید. متوجه شد صورتش یخ کرده، فریاد زد. پزشک و پزشکیار چند نفری اومدند بالای سر سرهنگ و سرباز و ژـ3 رو از بغلش جدا کردند و بردند.

    سرهنگ دواندوان رفت به طرف بیسیمچی و گوشی بیسیم رو گرفت. گفت: عباس عباس، پدر بزرگ! صدای فف بیسیم بلند شد. پدر بزرگ؛ عباس! به گوشم! سرهنگ جواب داد: عباس جان! پس چی شدند این کبوترها؟ چی شدند؟ عباس، عباس، پدر بزرگ! پریدند به طرف لانه شما.

    ستوان خودشو رسوند به سرهنگ و گفت: قربان خیلی به ما نزدیک شدند. بعد هم دو نفری خودشونو رسوندن به خاکریز و دراز کشیدن. نیروهای دشمن خیلی زیاد بودند. یک لحظه آتش توپخانه خودی چندین گلوله زد بین عراقیها و تانکهایشان. بیچارهها مثل مورچههایی که آب میافتاد بین لونههاشون از تانکها بیرون میآمدند و فرار میکردند. سربازها و ستوان با اسلحه ژـ3 از پشت خاکریز تیراندازی میکردند. عراقیها چند صد متری رفتند عقب، ولی عقبنشینی نکردند. ستوان خوشحال بود از این وضعیت و رفت به طرف سربازها. سرهنگ از لبه خاکریز کمی آمد پایین. تمام لباسها و پوتینهایش هم کثیف شده بود. ستوان با خوشحالی دستی برای او تکان داد و دو نفری به روی یکدیگر لبخند زدند و سرهنگ داشت در ادامه آسمان را نگاه میکرد که این سکوت را چند گلوله توپ درهم ریخت. گلولهها مثل برق و باد آمدند و درست خوردند همان جایی که ستوان ایستاده بود. تمام بدنش سوراخ سوراخ شده بود. گِلهای روی زمین از خونش رنگ عوض کرده بودند. سرهنگ رسید بالای سرش، نفسهای آخرش را میکشید. نشست، ستوان آخرین لبخند را زد و بعد چشمانش را بست. سرهنگ سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت موسوی من! هرچی دقت کرد صدای قلبش را نمیشنید. روح ستوان پرواز کرده بود.

    سرهنگ به همه دستور داد خودشونو به پشت خاکریزها برسانند. عراقیها دوباره آماده میشدند برای حمله، تانکهاشان همین جوری میآمد جلو. یکی از سربازها بلند شد و دوید به طرف تانکها. سرهنگ فریاد میزد: برگرد پسر! برگرد! شهید میشی. سرباز خود را به بالای یکی از تانکها رساند. به درون آن شلیک کرد و بعد خودش هدف رگبار گلوله قرار گرفت. به روی زمین افتاد و یکی از تانکها با زنجیرهای شنی از روی کمرش رد شد. سرهنگ بیسیمچی را صدا کرد. بیسیمچی خودش را به او رساند و بیاختیار اشک میریخت و گفت: قربان! قرار بود مجید این دفعه که به مرخصی میره داماد بشه. بیسیمچی باور نمیکرد که سرهنگ اشک میریزه.

    سرهنگ گوشی رو گرفت. عباس! عباس! پدر بزرگم! پس چی شد این کبوترها؟ از اونور گوشی صدایی اومد که میگفت: بالای سرتو نگاه کن. در یک آن چندین هواپیمای خودی که یکیشون برعکس شده بود. توی آسمون چنان رسیدند بالای سر عراقیها و شروع کردند به بمباران که تمامشون بدون هیچ عکسالعملی سرجاشان خشک شده بودند. در یک لحظه تمام سربازها حملهور شدند به سمت دشمن. سرهنگ جلوتر از بقیه میرفت به سمت دشمن.

    عراقیها تانکها رو رها کرده بودند و فرار کردند. سرهنگ تمام نگاهش متوجه سربازهایی بود که حمله میکردن. تمام نیروهای دشمن تار و مار شده بودند. تپهها افتاده بود دست سربازها، سرهنگ کلت به دست، یکی از نظامیهای دشمن رو اسیر کرده بود. بیسیمچی بیسیماش را انداخت روی زمین. دوید به طرف سرهنگ و اسیر تا با اسلحهای که در دست داشت او را بکشد، اما سرهنگ اجازه نداد. بیسیمچی رو آرام میکرد. بیسیمچی چندبار به سرهنگ گفت: اونا مجید رو کشتند.

    اسیر مثل بچهای که پشت پدرش مخفی شده بود، پشت سرهنگ جا خوش کرده بود و میگفت: مرگ بر صدام، یا علی! یا علی! سرهنگ سعی میکرد بیسیمچی رو آروم کنه. اطرافشان پر شده بود از اسیرهای دشمن که مثل جوجهها رفته بودند تو هم و نشسته بودند روی زمین خیس. به دستور سرهنگ مقداری آب آورند وبه آنها دادند و سرهنگ خودشو رسوند بالای سر ستوان که آرام خوابیده بود. گفت: تپهها را پس گرفتیم.

    نیروهای کمکی هم رسیده بودند. جسم ستوان را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. سرهنگ پرچم ایران را روی او انداخت. تعداد زخمهای خودی هم زیاد بود. اسیرها را هم سوار ماشینهای دیگری کردند. ماشینها حرکت کردند به سمت پشت جبهه، اصلا انگار از آسمون بارون نیومده بود. آفتابی آفتابی بود. چند تا از سنگرها از بین رفته بودند. گلولهها چندین چاله بزرگ و کوچک درست کرده بودند. سربازها ایستاده بودند و به سرهنگ نگاه میکردند که دستش پر بود از پلاک. سرهنگ پلاکها را ریخت داخل جیبش و دستی کشید به چشمهایش.



    /\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\/\
    منابع:

    niak.blogsky.com (به نقل از کتاب ردپای پیر نوشته علیرضا پوربزرگ)
    ganjejang.com
    haraznews.com
    shahedjavedan.persianblog.ir
    ali1345.blogfa.com
    mashreghnews.ir

    تحقیق، گردآوری و تنظیم: وبلاگ هوانورد (کاوه)

  4. 2 کاربر از پست مفید M@hdi42 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خبر: کارشناس سیاسی: دولت سعودی به شدت از تغییر می‌ترسد
    توسط داداشی در انجمن اخبار سیاسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 2nd August 2012, 08:59 PM
  2. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 15th March 2011, 09:40 PM
  3. آهنگ جدید و بسیار زیبای مسعود سعیدی با نام دست کم نگیر
    توسط MR_Jentelman در انجمن موسیقی ایرانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th November 2010, 04:24 PM
  4. آهنگ جدید و بسیار زیبای مسعود سعیدی به نام در این دنیا
    توسط LaDy Ds DeMoNa در انجمن موسیقی ایرانی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th April 2010, 07:09 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th April 2010, 10:41 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •