دلم برای خودم تنگ شده
اینجا هم باحالا.زیاد خاطره نویس نیستم.
امروز کلی مهمان عزیز داریم.خانواده ای بسیار دوست داشتنی.
امروز صبح خیلی سرد بود.خیلی.بارون هم میومد.هر چی سر جاده ایستادم هیشکی دلش به حالم نسوخت.
تا اینکه یکی دلش به حالم سوخت
رفتم دانشگاه استاد نیومده بود
هیچی برگشتم خونه دیدم تلفنمون غاطی قاطی کرد اهنگ زنگش هندی میخوند![]()
مادرم گفت تا این زنگ رو درست نکنی اجازه نداری بری بیرون از خونه
هر چی تلفن رو نگاه میکنم یادم نمیاد چجوری بود![]()
هیچی دیگه خدا پدر اینترنت رو بیامرزه.ازش پرسیدم چجوریه اینم بهم جواب داد.
ساعت 11 دوباره کلاس دارم.الان دیگه کم کم باید برم.
با اجازه.![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)