خجالت
همراه شهید بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور میرفتیم . به نزدیکیهای قرارگاه که رسیدیم در پیچ و خم کوه ها در هر قدم دژبانی ایستاده بود .
شهید بابایی به من گفت :
ببین این دژبانها برای چه اینجا ایستاده اند .
من نزدیک یکی از آنها شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم :
چرا اینجا ایستاده اید ؟
دژبان گفت :
به ما گفته اند که تیمساری به نام بابایی می آید دو ساعت است که اینجا ایستاده ایم اما هنوز نیامده
شهید بابایی با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت :
برادر , فرمانده ات گفته اینجا بایستید ؟
دژبان گفت :
آره دیگه توی این آفتاب کلی ما را علاف کرده اند , ضد انقلاب هم اگه وقت گیر بیاورد سر ما را میبرند اصلا اینها بیخیالند
شهید با بایی گفت :
برادر , از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگوید بابایی آمد , خجالت کشید برگشت .
سپس رو به من کرد و درحالی که عصبانی بود گفت :
دور بزن برگردیم
نقل از حسن روشن برگرفته از سایت صبح
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود، اشک عراقی ها رو درآورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب اونها...
چه میکرد؟
بار اول بلند شد و و فریاد زد ماجد کیه؟ یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بیرون!
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزرائیل رو امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد یاسر کجایی؟
و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار اینکار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد.
فکری کردو با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید روی خاکریز و فریاد زد حسین کیه؟ و نشانه رفت! چند لحظه صبر کرد اما خبری نشد!
با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین... یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد که : کی با حسین کار داشت؟
جاسم با خوشحالی و هول و ولا کنان رفت پای خاکریزو گفت من!
ترق!
جاسم با یک خال هندی میان دو ابرو خودش رو در اون دنیا دید!
دشمن
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو سرتون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم.
یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند... کم مانده بود از ترس سکته کنم!
فهمیدم که همان عراقی سرپران است! تا دست طرف خواست حرکت کند، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را برقرار ترجیح دادم!
لحظاتی بعد عملیات شروع شد،روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاد!
معلوم نیست کدام شیرپاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خورد و روانه عقب شده!!!
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم!
جاودانه
با دیگر شاسی گوشی بیسم را فشار داد و گفتصولت صولت یاسر صولت صولت یاسر )چند عراقی نزدیک میشدند به سویشان شلیک کرد.عراقی ها گرد وخاک کردند و فرار کردند.
_صولت به گوشم!
_صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده.دیگر نمی توانیم از خجالتشون در بیایم چکار کنیم؟
_یاسر جان مقاومت کنید.
_چی چی رو مقاومت کنید.فقط من مانده ام و دو سه مجروح.پس نیرو های کمکی چی شد؟
_یاسر جان صبر داشته باش خداوند با صابران است!
دوباره شلیک کرد و در گوشی بیسیم گفت: بابا چرا روضه میخونی؟همه رو زدند کشتند حالا دارند میان سراغ ما.چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما پیامی نگرفت آخر سر نعره زد: در به در بی معرفت.دلا مصب اگر حرف مرا باور نمیکنی میخوام گوشی را بدهم با خوشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی بسم الله!از آن سو صدای خنده شنید و بعد: برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود شما جاودانه شدید!بیسم چی اسلحه اش را که گلوله نداشت انداخت زمین چند عراقی به سویش می آمدند..در گوشی بیسیم گفت: باشد ما که جاودانه شدیم.فقط دعا کن از اسارت بر نگردم.کاری میکنم که تو مسابقات عقب ماندگی ذهنی شرکت کنی.هیچی ندار کافر!
دوباره از آن سوی صدای خنده شنید.خودش هم خنده اش گرفت.
عراقیها هم اسیرش کردند.
ویرایش توسط masoume.a.92 : 26th November 2013 در ساعت 11:38 PM
خاطره يك كم تحمل
خاطره اي از شهيد محمدابراهيم همت محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . » كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. » بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.
منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com
آدرس این مطلب :
http://shouhada.com/modules.php?name...rticle&sid=110
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)