نوشته اصلی توسط
asheg-shohada
سلام بابا
چرا هرگز نگذاشتی معنی پدر را در کنارت حس کنم؟
دلم می خواست مثل بقیه بچه ها پدر بالای سرم بود، و هر مشکلی داشتم به تو میگفتم
.
دلم می خواست دست نوازشی برسرم می کشیدی و با من حرف میزدی
.
هر وقت در خیابان پسری را می دیدم که با پدرش بازی می کرد دلم می گرفت
.
دلم می خواست فریاد بزنم
.
دلم می خواست تو بودی و تو را در آغوش میگرفتم
.
دوست داشتم برای یک بار هم شده تو را ببینم
.
آنقدر دلم برایت تنگ شده که بعضی وقت ها عکس تو را بغل میکنم و تا صبح گریه میکنم،
شایدبرای یک بار هم که شده بیایی
.
شب عروسی ام چشم هایم به در بود که شاید برای عروسیم بیایی ولی باز نیامدی
.
پسرم که به دنیا آمد،گفتم که حتماسری به مامیزنی ولی باز نیامدی.اسمش را محمد جعفر گذاشتم که به یادت باشم
.
وقتی شهید شدی من دو سال بیشترنداشتم و خواهرم فقط چهل روزش بود
.
من و خواهرم هیچ خاطره ای از تو در ذهن مان نداریم
.
دوست دارم دوباره سری به مابزنی و حرفهای نگفته دلمان را به تو بگوییم
سلام داداشی
خداوند روح تمامی شهیدان اسلام قرین رحمت گرداند
نمیدونم تعریف کردی داستان خودت بود یا یه خاطره بود
ولی بسیار تاثیر گزار بود امیدوارم خداوند به تمامی خانواده های شهدا صبر عطا کند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)