كاش زبان داشتی آسمان ، كاش می توانستی هزار هزار واگویه های عاشقانه را كه در سینه پنهان داری

زمزمه كنی،تا بار اندوهت سبكتر گردد .


تو چه صبر داری ؟ ای انتهای بی پایان ، كه شبهایت را غم ناله های عاشقان پر می كنند و روزهایت را هیاهوی

در هم تنیده هزار گونه انسان . وتو همچنان ایستاده ای ، همچنان .


می دانم آنگاه كه سینه فراخت از حجم كلام سینه سوخته عاشقی در بهار كوچكتر می شود ، در خود می

جوشی ، می خروشی ، بی تاب می شوی از این همه سوز و عشق و از خشم تضاد و ناباروری دژخیمان عشق ،

تیره می گردی . به باد كه آن همیشه همسایه دیرین و كهنسال ندا می دهی ، و آن وقت باد از لا به لای

درختان می پیچد . از درز بسته پنجره ها فریاد می كشد ، از كناره ارتفاع های متروك و آباد می گذرد تا

اندوه تو را باز گوید و می گوید .می گوید،


آنقدر اندوهناك ترانه می خواند ، كه ابرهای تو را آرامی نمی گذارد و چنین است كه هنگامه بر پا می شود

و تو می گریی ، می گریی و بهار است .


فقط بهار است كه دلیل گریه های پنهان تو را می داند.



وقتی گریه های نمدار تو ، خاك را معطر می كند و عطر خاك اقاقی ها را بیاد كوچه های كاهگلی می آورد

. عاشقان به دیدن گریه های تو می آیند . عطر خاك آنها را سر مست می كند و نسیم آرام آرام در گوششان

چیزی آشنا ، حرفی آشناتر از دست و تن وهم . زمزمه می كند ، وسینه ها و پوستهای ملتهب كمی آرام می

گیرد.


عطر اقاقی ها بوی آشنایی دارند و كوچه های كاهگلی خاطرات روشنی مثل یادواره ماه و پلنگ ، مثل

خاطره مرغك عشق ، مثل آوای قناری ها ، مثل ، مثل دل من كه همیشه با یك یاد ، با یك حس و با یك باور

می تپد .


آسمان زبان باز می كند . نه چون كودكان كه سخن گفتن را با واژه هایی به زبان عروسك هایشان آغاز می

كنند . بلكه فریاد دیرینه ای را در گوش زمینیان می دهد تا شكوهش را به یاد آورد .


تا شبش را بشناسند ، تا غمناله های عاشقان را به فراموشی بسپارند و تا باور كنند كه شب همان یار غار تنهایی

همه دلسوختگانی است كه نمی خواهند اشكهای مقدسشان را هر نا محرمی ببیند.




از اینروست كه چنین عاشقانه از شب می گویند ، چنین با زبان دعا و واگویه های دل تنهایی.