دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: چتر خیابان من!؟

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32325
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض چتر خیابان من!؟

    ز این ور خیابان رفت آن ور خیابان...مانتویی بود اما پوشیده! او دوست داشت شیک و به روز باشد!
    صبح باران آمده بود و او مجبور شده بود پوتین به پا کند..اما ظهر نه تنها از آب و باران خبری نبود بلکه نور آفتاب آدم را کور میکرد!
    او از اینکه پِسر هآیی که کنار خیابان ها هستند نگاهش کنند ناراحت میشد و با خود میگفت که لیاقت دختری مثل او بیشتر از این حرف هاست!
    میخواست از کلاس درسش برود به اداره مادرش...
    رفت به اداره ی مادرش..وارد سآلن اصلی که شد دو پِسر یکجا نشسته بودند
    پِسرهآ با نگاه تَمسخر آمیزی به دُختر و پوتینش در گوش هم چیزی گفتند و خندیدند!
    از عصبانیت نمی دانست چکار کند!
    اَخمی کرد و رفت!
    گیج شده بود! با خودش گفت:«اگر منکه محجبه ام رآ مسخره می کنند پس چقدر به بیحجآب ها می خندند؟»
    یادش به حرف های پدرش افتاد که می گفت:«به دخترچآدری همه اِحترآم می گذآرند
    اما چادر را دوست نداشت چون فکر می کرد اگر چادر سر کند دیگر هیچکس او را نمی بینند و کسی به او توجهی نمی کند و زیبآیی هایش پنهآن خوآهد شد...
    اما یک روز به خاطر دلایلی مجبور شد چادر سرش کند تا بیرون برود.....
    با همون چادر رفت مانتو فروشی های مختلف و دنبال مانتو می گشت....
    معنای چآدر را نمی دانست.....

    اما دید در نگاه مردم جلب توجه می کند و همه به او نگاه می کنند!
    هم خَنده اش گرفته بود هم خجالت می کشید!
    مقنعشو کشید جلو تا کمتر نگاهش کنند!
    ای وای بد تر شد چرا هرقدر پوشیده تر میشوی بیشتر نگاهت می کنند!

    براش جالب بود به مآدرش گفت که میخوآهد چآدری شود...
    و مآدرش هم خیلی خوشحال شد و این خبر را به پدرش هم داد و برایش چادری مشکی سفارش دادند
    او چادری شد ولی یک روز......
    دوباره همان اتفاق قدیمی:".....صبح باران آمد ولی ظهر خورشید بسیار تابان شد.." و او باز چکمه پایش بود ولی با یک تفاوت که این روز چادرسر کرده بود...و داشت می رفت به اداره ی مادرش...
    دلشوره داشت:نکند دوباره کسی مرا مسخره کند؟؟
    وارد اداره که شد چشم هایش را بست!
    اما هیچکس هواسش به چکمه های او نبود!
    همه داشتند به چشم های قهوه ایی و براقش نگاه می کردند!
    خوب شاید دختر 14 ساله ایی که چادری باشد کم است!
    و او شد تک ترین دختر چادری!
    و این بود قسمتی از داستان چادری شدن دختری به نام ریحانه!
    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  2. 3 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •