دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شعر مولانا در مورد خدا

  1. #1
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79814
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض شعر مولانا در مورد خدا

    شعر مولانا در مورد خدا




    ای دوست قبولم کن و جانم بستان
    مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
    با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
    آتش به من اندر زن و آنم بستان
    ای زندگی تن و توانم همه تو
    جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
    تو هستی
    من شدی از آنی همه من
    من نیست شدم در تو از آنم همه تو
    خود
    ممکن آن نیست که بردارم دل
    آن به که به سودای تو بسپارم
    دل
    گر من به غم عشق تو نسپارم دل
    دل را چه کنم بهر چه می‌دارم دل
    در عشق تو هر حیله که کردم هیچ است
    هر خون جگر که بی تو خوردم هیچ است
    از درد تو هیچ روی درمانم نیست
    درمان که کند مرا که دردم هیچ است
    من بودم و دوش آن بت بنده نواز
    از من همه لابه بود از وی همه ناز
    شب
    رفت و حدیث ما به پایان نرسید
    شب را چه کنم حدیث ما بود دراز
    دلتنگم و دیدار تو درمان من است
    بی رنگ رخت زمانه زندان من است
    بر هیچ دلی مباد بر هیچ تنی
    آن کز قلم چراغ تو بر جان من است
    ای نور دل و دیده و جانم چونی
    وی آرزوی هر دو جهانم چونی
    من بی لب لعل تو چنانم که مپرس
    تو بی رخ زرد من ندانم چونی
    افغان کردم بر آن فغانم می سوخت
    خامش کردم چو خامشانم می سوخت
    از جمله کران‌ها برون کرد مرا
    رفتم به میان و در میانم می سوخت
    من درد تو را ز دست آسان ندهم
    دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
    از دوست به یادگار دردی دارم
    کان درد به صد هزار درمان ندهم
    اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
    آنرا که وفا نیست از عالم کم باد
    دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
    جز غم که هزار آفرین بر غم باد
    در عشق توام نصیحت و پند چه سود
    زه رآب چشیده‌ام مرا قند چه سود
    گویند مرا که بند بر پاش نهید
    دیوانه دل است پام بر بند چه سود
    من ذره و خورشید لقایی تو مرا
    بیمار غمم عین دوایی تو مرا
    بی بال و پر اندر پی تو می‌پرم
    من کَه شده‌ام چو کهربایی
    تو مرا
    غم را بر او گزیده می باید کرد
    وز چاه طمع بریده می باید کرد
    خون دل من ریخته می‌خواهد یار
    این کار مرا به دیده می‌باید کرد
    آبی که از این دیده چو خون می‌ریزد
    خون است بیا ببین که چون می‌ریزد
    پیداست که خون من چه برداشت کند
    دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد
    عاشق همه سال مست و رسوا بادا
    دیوانه و شوریده و شیدا بادا
    با
    هوشیاری غصه هر چیز خوریم
    چون مست شدیم هر چه بادا بادا
    از بس که برآورد غمت آه از من
    ترسم که شود به کام بدخواه از من
    دردا که ز هجران تو ای جان جهان
    خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
    ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم
    شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم
    در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست
    جان و دل و دیده هر سه را سوخته‌
    ایم
    شعر از مولوی (مولانا رومی)


    ویرایش توسط Sa.n : 2nd October 2013 در ساعت 09:58 PM
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •