سلام من هم اومدم!
خاطرات آزمایشگاه رو فعلا نمیگم!
خاطره امتحان اورژانسمو میگم که البته زیاد نمیتونم شرحش بدم


چون تا تو موقعیتش نباشین نمیدونین چقدر فاجعه بود!!!
برا امتحان اورژانس پخش شده بودیم تو بیمارستان ها!
اون بیمارستانی که من رفته بودم در حال تعمیر بود و هنوزم هست! واسه همین نمیدونم تحت چه اطمینانی اومده بودن راهرو رو پارتیشن بندی کرده بودن و چندین بخش هم توی همین راه رو ها بود! مثل زنان! عفونت!!!!!!! ! و .... فقط بخش کودکان داخل یه سالن بود و جدا شده بود از راه رو!
بعد هر بیمار میرفت داخل این اتاقک های پارتیشنی و دکتر میرفت معاینه میکرد!
یکی از دکترای عزیز هم رفتن که معاینه کنن! معاینه با اسپک......م بود!!! که ......چشمتون روز بد نبینه! بعد از چند دقیقه ! نمیدونم چی شد این پارتیشن افتاد.............. !



بلا استثنا همه اول خودشونو جای اون بیمار گذاشتن و به خودشون لرزیدن



بعد






وای یعنی وحشتناک منفجر شدیم!!! هرچقدر هم میخواستیم نخندیم!نمیشد! البته خیلی سعی کردیم بلند نخندیم! و اینکارو نکردیم! ولی در درون ...! من که قشششنگ لبامو دندون گرفته بودم با دستمم گونه هامو نگه داشتم! ولی به حد مرگ بی صدا میخندیدم!
البته اگه ما هم اونداخل بودیم نمیخندیدیم! ولی یهو اون پارتیشنا افتاد و اون بیمار و اون دکتر دراون وضعیت موندن مــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــات

یعنی تعجب بیمار و دکتر که همونجور واستا بودن فقط مارو نگاه میکردن و اینکه چی شد! این چرا افتاد!!

بیشتر مارو به خنده میاورد!
تکون نمیخوردن در همون حالت خشکشون زده بود!!!

حداقل یکم اونا کمک نکردن یجوری این خرابکاری رو جمع کنن!!


بدجور ماتشون برده بود بنده خداها!!! همینجوری

مونده بودن! بیمار هم که فقط سرشو بالا گرفته بود
انقد خنده دار بود که قدم از قدم نمیشد برداشت!!!!


مسئول بخش همش میگفتن دکتر (فلان) ! دکتر (فلان) !
اشاره میکردن که بخودتون بیاین و بیمارو نشون میدادن!

و به ما هم اشاره کردن که بریم کمک!
همونطور که از خنده خم شده بودیم خودمونو رسوندیم به پارتیشنا ! یه قدم بر میداشتیم دیگه نمیتونستیم راه بریم !

از خنده های بی صدا به خودمون میپیچیدیم!!

نفسمون در نمیومد!!!
بعد خود بیماره که از حالت شوک دراومد هم میخندید هم عصبانی هم خجالت!

منفجر شدیم! دیگه توان نداشتیم اون پارتیشنا رو بلند کنیم! همش میخواستیم بلند کنیم! بهمدیگه که نگاه میکردیم دوباره از خنده خم میشدیم !! پارتیشنا هم میومدن با ما پایین!

به بیمار ِبنده خدا نمیخندیدیما! واقعا دلم براش سوخت! ولی خود اون ماجرا خنده دار بود! من حتی دقیق چهره بیمار یادم نیست!! اون ماجرا خنده دار بود...
خلاصه فاجعه ای ببار اومده بود...
و بعد از اون هم مث اینکه چند بار دیگه هم این اتفاق افتاد!!!


علاقه مندی ها (Bookmarks)