اینو حتما" بخونید :)
۱۲ اکتبر ۱۹۷۳
نریمان عزیزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذیر. از لطف تو خیلى متشکرم. نوار و عکسها رسید. مرا به عوالمى فرو برد. مى خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم که مرگ جمال(۱۳) مرا منقلب کرد و رشته افکارم را گسست… راستش را بخواهى، یکسال و نیم پیش نامه اى براى تو نوشتم، بحث و تحلیلى از اوضاع اینجا بود. ولى هیچ گاه ختمش نکردم و هر وقت به نامه نیمه کاره نگاه مى کردم به یاد تو مى افتادم. روزگار، فراز و نشیب فراوان دارد. و گویى به جویندگان حق و حقیقت مقدر شده است که لذتشان در اشک و تکاملشان در تحمل شکنجه ها باشد. من در روزگار حیات خود جز حق نگفته ام، جز رضاى خدا و طریقه حقیقت راهى نرفته ام، دلى را نیازرده ام، به کسى ظلم نکرده ام )جز به خودم و نزدیکترین کسانم. آن هم در راه حق(… همیشه سعى داشته ام حتى مورى را آزار ندهم؛ همیشه سمبل مهر و وفا و فداکارى بوده ام… ولى همیشه درد و رنج، قوت و غذایم بوده است.
من همیشه خود را براى مرگ آماده کرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال… مرگ جمال، براى من قابل هضم نیست و هنوز باور ندارم که جمال من، مرده است. و این فرشته آسمانى، دیگر نخندد، دیگر ندود و دیگر در اطرافیانش روح و نشاط ندمد…
متأسفانه رنج من فقط جمال نیست… همانطور که در نوار خود ضبط کرده اى و حقیقت را با زبان بى زبانى بازگو کرده اى من همه آنها را از دست داده ام!(۱۴)
جمال را، سال پیش از دست داده بودم و براى من فقط یک آرزو بود. یک تخیل، یک امید که شاید روزى تجلى کند و حیات پدر خویش را دنبال نماید و وارث موجودیت و شخصیت پدرش باشد… با این حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است که مرا رنج مى داده و رنج مى دهد…
ما، اغلب خود را محور دنیا و مافیها فرض مى کنیم و فکر مى کنیم که همه دنیا به خاطر ما مى گردد، آسمان و زمین و ستارگان به خاطر خوش آمد ما، در سیر و گردشند. فکر مى کنیم که آسمان در غم ما خواهد گریست و یا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، یا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت… اما بعد مى فهمیم که در این دنیاى بزرگ میلیونها انسان مثل ما آمده اند و رفته اند و هیچ تغییرى در گردش روزگار بوجود نیامده است… این ما هستیم که مغروریم و خود را بزرگ مى پنداریم… ولى از کاهى کوچک هم، کم تریم که در اقیانوس هستى به دست طوفانهاى بلا و امواج متلاطم بالا و پایین مىرویم، بدون آنکه از خود اختیارى داشته باشیم و یا قدرتى که مسیر امواج را، یا حرکت خویش را تغییر دهیم… با درک این حقیقت باید از مرکب غرور پیاده شویم و طریقت رضا و تسلیم را شیوه خود کنیم، دردها را بپذیریم، به لذات زودگذر غره نشویم، خود را ابدى فرض نکنیم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشیم…
من مى خواستم عشق زن را با پرستش خداى یگانه مخلوط کنم. مى خواستم »پروانه« را بپرستم و این پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى خواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه کنم، مى خواستم زندگى زناشویى را به پرستش و فنا و وحدت بیامیزم، مى خواستم خدا را لمس کنم، مى خواستم جسم و روح را به هم بیامیزم، مى خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه کنم… ولى او چنین ظرفیتى نداشت و شاید دیگر کسى پیدا نشود که چنین ظرفیتى داشته باشد… درک این واقعیت یک یأس فلسفى در من ایجاد کرده، احساس تنهایى شدیدى مىکنم. تنهایى مطلق. یک تنهایى که من در یک طرف ایستاده ام و خدا در طرف دیگر و بقیه همه اش سکوت، همه اش مرگ، همه اش نیستى است… گاهى فکر مى کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایى به درآید. خدا، اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید، ولى هیچ یک جوابگوى تنهایى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایى خود را بنماید. ولى من انسان، از او مى ترسم. تنها در برابرش ایستادها م و از احساس اینکه جز او کسى را ندارم و جز او به طرفى نمى توان رفت و فقط و فقط باید به طرف او بروم، از این اجبار از این عدم اختیار، از این طریقه انحصارى وحشت زده شده ام و بر خود مى لرزم.
مى دانم که باید با همه چیز وداع کنم، از همه زیبایىها، لذت ها، دوست داشتنها، چشم بپوشم. باید از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نیز باید فراموش کنم، آنگاه در آن تنهایى مطلق، خدا را احساس کنم. باید از تجلیاتش، درگذرم و به ذاتش درآویزم، باید از ظاهر، فرار کنم و به باطن فرو روم. و در این راه هیچ همراهى ندارم. هیچ دستیارى ندارم، هیچ هم دردى ندارم.
تنهایم، تنهایم، تنها…
آرى این سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، که معمولاً در کشاکش مشکلات و در غوغاى حیات نمى فهمند و مانند مردگان، ولى مى جنبند، حرکت مى کنند و چیزى نمى فهمند…
سرنوشت ما نیز، در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما مى گردد. دردها و ناراحتىها همراه با لذت هاى زودگذر و غرور بىجا، آدمى را در خود مى گیرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر کاه به هر گوشه اى مى برند و ما هم تسلیم به قضا و راضى به مشیت او به پیش مى رویم، تا کى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زیادى کرده بودى که اکنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله اى نیز برایم نمانده که همه را تجزیه و تحلیل کنم. هم اکنون که این نامه را به پایان مى رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائیل مىگذرد. هواپیماهاى اسرائیلى از بالاى سر ما مى گذرند و جنگنده هاى اسرائیلى در آبهاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى روند. فداییان فلسطینى گروه گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى روند و بازگشتشان با خداست. معلّمین و دیگران اغلب گوششان به رادیوست. روزنامه ها مملو از فتوحات مصر و سوریه است… هر لحظه خبرى مى رسد و یا رادیوى مصر و سوریه اعلام مى کنند که چند تا هواپیماى اسرائیلى سرنگون شده… و اسرائیل تکذیب مىکند! امیدوارم که خداى بزرگ به اشک هاى یتیمان و خون شهداى فراوان رحمى کند و شر ظلم و ستم اسرائیل را از سر آوارگان و بیچارگان عرب کم کند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائیلى ها همیشه وجود دارد. این بار شاید به خواست خدا از قدرت و سیطره جهنمى آنها کاسته گردد. نامه را ختم مىکنم و به تو و همه دوستان درود مى فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
علاقه مندی ها (Bookmarks)