افسانه ی حیاتاز ما چه مانده است؟ با خود چه می بریم؟
اینجا زمین ماستسیاره ی هبوط آدم و حوای مهربانبا فرصتی ، برای کشتن در خاک این زمینمهمان چند روزه ی ، این دشت لحظه ها
رفته است ، هر که آمدهما نیز ، می رویم
با کوله بار حاصل بذری که کاشتیمدر رخصت فلاحت در لحظه های عمربر کشته کن نظرما هر چه کشته ایم ، با خویش می بریم
بذری ز عشق و مهرلبخند بر لبان مردم خوب دیار خویشیک دانه از گیاه سخاوت ، در این کویریا یک نهال شوق ، که در دل نشانده ایمما هر چه کرده ایم ، با خویش کرده ایم
تا فرصتی به جاستدریاب ، مزرعه ی عمر خویش رابر کن بساط خار فراوان ، که کشته ایاین بذر خشم و کینتیغ و خسی که به دل ها نشانده ایدریاب لحظه را
در فرصتی که از این عمر مانده استبر دشت سینه هااینک نهال عشق و محبت جوانه کنهنگامه ی دروشرم ست پیش باغبان جهانحاصلی ز کین
ای نفس رهگذربر کشته کن نظراز ما چه مانده است؟
با خود چه می بریم؟
برگرفته از مجله ی موفقیت ،نیمه ی دوم شهریور
92 نوشته کیوان شاهبداغی
علاقه مندی ها (Bookmarks)