زود قضاوت نکنیممنتظر بودم تا شماره قطارم را اعلام کنند ، احساس ضعف می کردم بلند شدم و از بوفه راه آهن یک بسته بیسکویت خریدم ؛روی یکی از صندلی ها نشستم و تلفنم زنگ خورد پاسخ دادم و بعد از مدتی مکالمه من تمام شد و تلفن را قطع کردم جعبه بیسکویت کنارم بود یک بیسکویت برداشتم وخوردم شخصی کنارم نشسته بود بعد از این که من بیسکویتی برداشتم او هم یکی برداشت ؛ چیزی نگفتم در دل گفتم : ((شاید گرسنه است و پول ندارد تا خودش برای خودش بخرد و بخورد ))
به او لبخند سرشار از تحقیری زدم و بعد بیسکویت دیگری برداشتم و آن فرد هم در کمال پر رویی دست در جعبه کرد و بیسکویت دیگری برداشت در دل گفتم خدایا این دیگر کیست عجب رویی دارد
همچنان به من لبخند میزد
وقتی برای بار چهارم این حرکت را کرد چهره من برافروخته شد و نگاه معنا داری به او کردم اما او باز لبخند می زد و به خوردن بیسکویت ادامه میداد ؛ شماره قطار را اعلام کردند ، کیفم را برداشتم و با اخم به آن شخص رفتم ، دست در کیفم کردم تا موبایلم را بردارم که جعبه بیسکویت خود را دیدم و متوجه شدم که جعبه بیسکویت من شبیه بیسکویت آن فرد بوده و تمام مدت داشتم از بیسکویت های او می خوردم در حالی که بیسکویت خودم در کیفم باقی مانده بود ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)